مدت طولانیای شده که نوشتن رو یادم رفته. قبلترها همیشه یعنی همون هرروز شده یه جمله گوشه کنارههای دفترام یچیزایی مینوشتم، ولی حالا انگار دیگه قدرت نوشتن همون تک جملههارو هم ندارم و این وضعیت اصلا مورد علاقهی من نیست و داره اذیتم میکنه. اینجوری هم نمیشه ادامه داد و باید دوباره شروع کنم، حتی با نوشتن یک کلمه و حتی نوشتن هرچیزی روی برگههای چرک نویس و به درد نخور.
چند وقت پیش بود که دورهمیِ قشنگی با خانواده پدری داشتیم، درسته زمان زیادی از دورهمیِ قبلی نگذشته بود ولی واقعا همنشینی با این خانواده رو در هر وضعیتی میتونم قبول کنم. با دخترعموها نشسته بودیم و صحبت میکردیم که بحث کشیده شد سمت بازیهایی که تو بچگی انجام میدادیم، دکتر بازی، نینی بازی، بعضی وقتا خودمون رو جای گویندههای خبر و فیلمبردار و اینها میذاشتیم و یسری خبر جعلی رو منتشر میکردیم، داستانهای توی مجلههای رشد رو نمایشی میکردیم و بازی میکردیم(هنوز چندتا فیلمای اون لحظههارو دارم:))).) و بازیهای دیگه... تو همین وضعیت و بحث بودیم که یکیشون گفت بازی مورد علاقهی توهم همیشه نینی بازی بود و با بچهها خیلی حال میکردی؛ وقتی به اون بازی فکر میکنم به نهایت لوس بودنش پی میبرم ولی تو اون زمان واقعا بازی مورد علاقم بود و خب اینم اضافه کرد که هنوزم بچه دوست داری و ازین حرفا. امشب داشتم بهش فکر میکردم، به اینکه از دورترین لحظههای زندگیم چه چیزایی یادمه و چه کارهایی میخواستم انجام بدم که انجام ندادم و به خیلی چیزها رسیدم. رسیدم به اینکه چقدر دلم میخواست معلم بشم و به شاگردام با انرژی خوب درس بدم تا تو اون درس موفق باشن، به اینکه چقدر کوه نوردی رو دوست داشتم و دلم میخواست برای یکبار هم که شده برم کوه دماوند و ازش برم بالا و مهم نبود تا کجا تا هرجایی که شد فقط میخواستم که ازش برم بالا، چقدر ورزش کردن رو دوست داشتم و هندبال بازی کردن و طناب زدن جزو موردعلاقهترین کارهام بودن. اما الان، دیگه علاقهای به معلم شدن ندارم و حتی ازش بدم هم میاد، چندین سالِ که کوهنوردی نرفتم و حتی ممکن بهش فکر هم نکرده باشم، با ورزش کردن مشکل پیدا کردم و فکر میکنم نزدیک به هشت سال باشه که دست به توپ هندبال نزدم و اخرین باری هم که طناب زدم رو یادمنمیاد... روحیهای که الان دارم به درد لای ترکهای دیوار هم نمیخوره. تو آینه که به خودم نگاه میکنم فقط با یه ادم تو خالی بدون هیچ برنامه و هدفی مواجه میشم که غمگینِ، خیلی خیلی غمگین. دیگه حالا میتونم مدتها تو خونه بمونم و غر نزنم از اینکه جایی نرفتم، میتونم به راحتی ساعتها بشینم یه گوشه و هیچ کاری نکنم؛ اما از این وضعیت خستهم واقعا هم خستهم، دلم یه همچین زندگیای رو نمیخواد اما بدنم توانشو نداره در واقع نمیدونم این بدنمِ که توانشو نداره یا مغزم اما اینو میدونم که توان هیچکاری رو ندارم.
تغییرات زیادی کردم، هم خوب بودن هم بد ولی خب قسمت بدها تعداد بیشتری دارن و زورشون به خوبها چربیده.
شاید برای خودم بهتر باشه که اول تغییرات خوب رو با خودم مرور کنم. ادم صبورتری شدم، خیلی صبورتر، ادم مرتبتری شدم و تقریبا دیگه تحمل شلخته بودن و کثیفی رو ندارم، به موردعلاقههام بیشتر اهمیت میدم و در برابر مواردی که ناراحتم میکنه مقاومت بیشتری پیدا کردم. الان یادم نمیاد اما ممکن تغییرا خوب دیگهای هم بوده باشه.
راستش نمیدونم اون تغییرات بی خاصیت رو چجوری باید تبدیل به کلمه کنم اما بهش فکر میکنم.
پ.ن۱
سلام، خب بالاخره اومدم یکم خاکی که نشسته اینجارو جارو کنم و برم، نمیدونم وقتی صفحه رو ببندم دوباره کی برای نوشتن برمیگردم اما میدونم که بالاخره برمیگردم و مینویسم.
پ.ن۲
کار زیادی انجام ندادم اما یسری لباس دوختم و تعمیر کردم و فردا جلسه هشتم کلاس رانندگی رو قراره برم و چیزی به تموم شدن ۱۲ جلسه نمونده. واقعا حال میکنم با رانندگی با اینکه در حال حاضر دارم از درد کتف سمت راست و گرفتگی عضلاتش رنج میبرم ( به خاطر دنده عقب رفتنهای متوالی) اما دوسش دارم.
پ.ن۳
دومین شب از پاییزِ و فعلا صبحها به خاطر رفتن سر کلاس درس بیدار نمیشم و این خودش خیلی خوشحال کنندهست:)).
نمیدونم پاییز رو دوست دارم یا نه اما درصد دوستداشتنی بودن پاییز برام بیشتر از دوستنداشتی بودنشِ و این همش به خاطر اون بادهای خنکیِ که هر ازگاهی میوزه و هوای خنک تا نسبتا سردشِ. بارون هم که فقط از زیر چتر یا از پشت پنجره و یا هرجایی که خیس نشم برام قشنگِ وگرنه اصلا ادم قدم زدن زیر بارون اونم بدون چتر یا بارونی نیستم:/.
پ.ن۴
اینهمه نوشتن اون بند اول رو کاملا نقض میکنه:/. اصلا معلوم نیست چمه:///.
خب چشماتونو درد نیارم دیگه...