مغز بنفش من!

!My purple brain

مغز نوشت چهارم

امروز بعد از سالها رفتم سوپر مارکت محله‌مون، اینکه میگم بعد از سالها برای اینه که واقعا بعد از سالها رفتم. قبل از اینکه برم تو مغازه مدام داشتم تکرار میکردم که خب رفتم تو اول میپرسم تخم‌مرغ دارین یانه اگه داشتن میخرم. وقتی میخواستم از در برم داخل سه اقایی دم در بود که خب فکر کردم اون فروشنده‌ست، میخواستم دهن وا کنم بگم تخم‌مرغ دارین که دیدم یه اقای دیگه پشت پیشخوان مغازه نشسته وقتی بار اول بهش گفتم« تخم‌مرغ دارین؟» برگشت سمتم گفت چی؟ دوباره تکرار کردم تا فهمید، خلاصه اینکه بالاخره خریدم؛ ولی خیلی سخت بود، وقتی یکاری رو برای مدت طولانی انجام نمیدی و میخوای دوباره شروعش کنی خیلی سخته[ اینو بگم اینجا که مثلا تو ذهنتون این حباب به وجود نیاد که وا مگه میشه نره سوپر مارکت و اینها! اره خب میشه یا خریدامو میذارم برای وقتی که میریم فروشگاه یا به بقیه میگم:/ ( اینیکی رو هم باز کنم تو این پرانتز که فروشگاه راحت‌تره برام چون نیازی نیست از کسی چیزی در مورد اون محصول بپرسم.)].

یه کتابی رو جدیدا تموم کردم به اسم سقوط که باید بگم خوب بود اما طبق تعریفایی که ازش شنیده بودم بیشتر ازش توقع داشتم که ادم رو بگیره. نوشته‌های پشت جلدش و مقدمه‌ش نظرات یسری نویسنده دیگه درمورد کتاب بود که از نظر من پیاز داغش رو خیلی زیاد کرده بودن اونقدرها هم داستان بگیری نبود ولی قشنگ بود. 

یهویی دلم خواست برم کلاس یوگا، از طرفی هم نمیخوام از خونه برم بیرون و حوصله ندارم.

امروز نون خرمایی درست کردم جاتون خالی خیلی با چایی میچسبه:)، خیلی حال داد حتما اگه میتونین امتحانش کنین. اون قسمت ورز دادن خمیر و چونه گرفتن خمیر به نظرم از بقیه جاهاش خیلی بیشتر حال میده. یه مدتیِ که هراز گاهی یه غذایی که تاحالا نخوردم یا خودم درست نکردم رو درست میکنم و خب نتیجه واقعا خوبه؛ آشپزی کردن واقعا ارامش میده به ادم البته اگه دورتون خلوت باشه و فقط خودتون باشین موقع تهیه کردنش( اینم بستگی به خودتون داره).

خلاصه اینکه امیدوارم خوب باشین:)).

​​​

​​​​​​

۱۶ آبان ۰۲ ، ۰۰:۲۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بنفشک ‌‌

مغز نوشت سوم

الان که دارم مینویسم در واقع زمانیِ که باید برای تموم‌کردم ریزه کاری‌های سارافون مامانم بذارم ولی واقعا حالشو ندارم، این یک هفته درگیر دوختن لباسای مامان بودم برای جشن عقد فردا و خسته‌م، دلم نمیخواد بدوزمش ولی خب شاید یکم دیگه برم سراغش.

امروز تازه یادم افتاده که توی لوازم آرایشی‌ی که برای فردا ممکن بود نیاز بشه فقط یه رژ و خط چشم دارم:////، از اونجایی که اصلا اهل ارایش کردن واینها هم نیستم خیلی برام مهم نیست اما از یه طرف هم دلم نمیخواست برای فردا خیلی ساده برم؛ درواقع اصلا دلم نمیخواست فردا برم اما خب انگار مجبورم برم...

ازمون اول رانندگی رو قبول نشدم و دلیلش هم پارک دوبل کوفتی بود. اینقدر که من دعا کردم جزو اون افرادی باشم که افسر ازشون پارک دوبل نمیگیره حداقل خدا باید یه رخی نشون میداد ولی خب همون موقع هم پارک دوبل رو گذاشت تو دامنم و قائدتا نتیجه خوب نبود:/. این هفته ازمون مجدد دارم و امیدوارم دیگه این دومین بار اخریش باشه. 

چندین ماهه که سه تا کتاب نصفه دارم و یه انیمه و سه تا سریال نصفه و نیمه که 😐 واقعا دلم میخواد تمومشون کنم ولی هوای پاییز نمیذاره(درواقع هوای پاییز بهونه‌ست و من ادم تنبلیم).

احساس میکنم وزن کم کردم و این واقعا بده، جدا از اینکه خودم همش اذیت میشم و نمیخوام این اتفاق بیفته خانواده و دور و اطرافیان هم همش میزنن تو صورتم که وای چقدر لاغر شدی، چقدر صورتت استخونی شده، چقدر گردنت درازهو  خیلی چیزای دیگه... تو یه زمانی اصلا برام مهم نبود چی میگن ولی الان شاید در ظاهر چیزی نگم و اینها ولی واقعا تأثیر بدی گذاشته روی مغز و روانم؛ اینکه تا حالا کلی تلاش کردم که حداقل برسم به اون وزن استانداردی که باید باشه و نرسیده خب این تقصیر من نیست ( اصلا نمیدونم باید از کلمه تقصر استفاده کنم یا نه). اینکه استرس و اضطراب بالایی دارم همیشه ممکن توی کم شدن وزنم دخیل باشه اما تا اوضاع همینجوری پیش بره همینجوری خواهم موند:////. 

دیگه کلمه‌هام نمیان که بنویسم...

۰۵ آبان ۰۲ ، ۰۱:۳۱ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
بنفشک ‌‌

مغز نوشت دوم

ولی فقط خواستم بنویسمش که یادم بمونه چقدر برام عزیزِ:))...

ننه‌جونم (مادر پدرم) بعدازظهر بود که پرسید امروز حالت یطوری شده فاطمه تو اینجوری نبودی! بغضی که گلوم رو گرفت و چقدر بدم اومد از اینکه دارم اونارم درگیر حال بدم میکنم باعث شد فقط بهش لبخند زدم و بگم نه چیزیم نیست واقعا.

 دیگه ادامه نداد پاشد همونجای همیشگی کنار تشکی که حاج‌اقام روش مینشینه رو تا کرد و سرشو گذاشت روش و خوابید، این زن خدای مهربونیه و مادریِ که میشه با تمام وجود پرستیدش. همیشه چرت‌هاش همونقدر کوتاهِ در حد ده دقیقه تا یه ربع، یادم نمیاد دیده باشم بیشتر از این طول بکشه؛ پاشد نشست رو صندلی پلاستیکی روبه‌روی بالکن و از پنجره بیرون رو نگاه میکرد، من بودم و ننه‌جون سکوت قشنگی بود از اون سکوت‌هایی نبود که دلت میخواد بشکنیشون یا معذب‌ت میکنن، از اونهایی بود که بهت ارامش میدن. رفتم جلوی پنجره که پرسید نتیجه‌ی کنکور اومد؟ قبول شدی؟ گفتم اره اومد ولی نه قبول نشدم بدون اینکه یکمی معطل کنه گفت به درک که نشد(دلم میخواست مامانم هم اینو‌میگفت ولی نگفت) حالا خودتو برای اون ناراحت میکنی؟ مگه فقط همون یه راهه؟ مگه حتما باید بری دانشگاه؟ فقط نگاش میکردم بغض داشت خفم میکرد و نمیتونستم چیزی بهش بگم. شروع کرد از گذشته‌ها گفتن از اینکه پسر اولش رو حاج‌اقام به زور فرستاد تجربی تا دکتر بشه ولی سال اخر نه تا تجدیدی اورد و رفت سربازی، تهشم نرفت سمت جایی که باباش میگفت و الان کار و زندگی و زن و بچه‌ی خودشو داره و موفقِ، از تنها دخترش گفت که چقدر دلش میخواست درس بخونه ولی چون شهر نزدیک روستا مدرسه شبانه روزی نداشت پدرش اجازه نداد و اون هم الان همسر و بچه‌ها و زندگی موفق خودش رو داره، از بابای خودم گفت که درسته دیگه حاج‌اقام زورش نکرده بود چه رشته‌ای بخونه ولی سال اخر چندتا تجدیدی اورد و برادر بزرگش با هزارتا زور و فشار و التماس فرستادش تو یه ارگان دولتی که همونجا سربازی‌ش رو که تموم‌کرد مشغول به کار بشه و الان سپاسگزارشون هم هست(اینم‌بگم که بعدش رفت دانشگاه ازاد درس خوند)، از دوتا پسر بعدی که درس دلخواهشون رو ادامه دادن ولی یکشون هیچ‌کاری مربوط به رشته‌ی تحصیلیش انجام نمیده و اونها هم الان زندگیِ خوبی دارن و موفق‌اند. همه‌ی اینهارو گفت به علاوه‌ی کلی داستان دیگه که مربوط به درس و دانشگاه نبود و کلی خاطره برای خودش مرور کرد و منم شنیدم اما تهش هم گفت که امروز برات سخته شاید چند روز سخت باشه ولی همش که اینجوری نیست باید از خدا بخوای یه مسیر درست جلوت بذاره تا گم نشی؛ برای همیناست که اینقدر برای خانواده‌ش عزیزِ و دوستش داریم:))).

اینقدر من چیزای عجیب دیدم و شنیدم که دیگه هیچی نمیفهمم:/. بچه‌هایی هستن که با رتبه‌های خیلی خوبی براشون مردودی زده شده و کسانی هم هستن که تو سازمان سنجش اشنا داشتن و با رتبه‌های داغون تو دانشگاه‌های خوب قبول شدن :/. بعد از هزاران تلاش که بتونم وارد قسمت پاسخگویی سایت کوفتیشون بشم تونستم اعتراض بزنم به اینکه مردود اعلام‌م کردن://// و تلفن پاسخگوییشون هم که کسی پاسخگو نبود:/. واقعا نمیفهمم چشون شده و قراره چه بلایی سرمون بیارن ولی ای کاش اینقدر عوضی نبودن.

شاید فقط بتونم بگم هعی زندگی...!

۱۵ مهر ۰۲ ، ۲۳:۱۱ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
بنفشک ‌‌

مغز نوشت اول

اینکه یه روز صبح از خواب بیدار شی و خبری رو بشنوی که حس فروپاشی زیادی بهت بده و احساس کنی هر کاری که کردی و هرچی که رشتی پنبه شده، افتضاح ترین حالت ممکن تو زندگیِ. اینکه همینطور بیشتر فرو بری تو سیاه‌چاله‌ی خودت و بیشتر از ادمهای دور و برت دور شی و مدام احساس کنی که تو خیلی از اونها فاصله داری، برای من حسش مثل حسیِ که موقع ترسیدن تو یه جای تنگ بهم دست میده، همونقدر که تو اون حالت سینم فشرده میشه و نمیتونم نفس بکشم و دست و پام شل میشن همینقدر اذیتم میکنه. 

امروز صبح از خواب پاشدم، فهمیدم جوابای کنکور اومده. بدنم اینقدر سریع واکنش نشون داد که یجایی احساس کردم الان قلبمو بالا میارم، اینقدر که تپش‌ش رو توی گلوم احساس میکردم. یکی از دوستانم پیام داد که تو مصاحبه فرهنگیان قبول شده و قراره دبیر زبان بشه، اشکم سرازیر شد چقدر براش خوشحال شدم انگار تمام روزهایی که حالش بد بود و باهم حرف میزدیم پاک شدن و جاشون رو حسای خوب گرفت به هدفش رسید و همین مهمه. پاتریک هم زنگ زد خوشحالی صداش عجیب زیاد بود، خیلی خوشحال بود. معماری کاشان قبول شده و من بهش افتخار میکنم. نتونستم اینارو پشت تلفن بهش بگم، اصلا نمیتونستم حرف بزنم تنها تواناییم گریه کردن بود و الان ناراحتم دلم میخواست جیغ بزنم و باهم کلی شادی کنیم ولی از نظر عصبی اصلا امادگیشو نداشتم. رفتم تو سایت که ببینم من کجا قبول شدم و خب هیچ‌جا :) هیچ رشته و مکانی رو ننوشته بود اینکه هم رتبه‌ای های من جایی قبول شدن و من نه خیلی احساس بدی بود. نمیتونم حال اون لحظه رو توصیف کنم، باورم نمیشد چندبار صفحه رو به روزرسانی کردم، رفتم بیرون و دوباره اومدم تو سایت ولی نتیجه تغییر نکرد همونی بود که بود.

اینکه مغزم تونسته بود اینهمه واکنش بدنی اشغال رو باهم اجرا کنه بهش افرین میگم واقعا کارشو خوب انجام داد حداقل تو این زمینه همیشه کارشو خوب انجام میده. الان دارم به این فکر میکنم چرا من؟ دلم برای خودم میسوزه اینکه یک سال تمام هر روز صبح زود بیدار شدم و رفتم کتابخونه و درس خوندم، غروب با اونهمه خستگی یه کوله‌ی سنگین رو تا خونه میاوردم ولی خوشحال بودم از اینکه دارم درس میخونم و الان خیلی چیزا بلدم و میتونم سوالاتی رو حل کنم که قبلا نمیتونستم. روزایی که حالم بد و مریض بودم ولی با هزار تا امید و ارزو ادامه میدادم. از چیزای زیادی زدم از اینکه میتونستم کارای دیگه‌ای بکنم ولی نکردم تا ذهنم درگیرشون نشه و خیلی چیزای دیگه... ولی الان فقط خستگی مونده تو تنم، سردمِ و رنگم پریده، سرم درد میکنه و حالت تهوع دارم و مغزم خالی از هرچیزیه.

یاد یه ضرب‌المثلی افتادم که میگن "به دعای گربه سیاهه بارون نمیاد" الان حال همون گربه رو دارم. فکر کنم گربه سیاهه هم اینقدر که به پای خدا افتاد و ازش خواست و چیزی نشد براش همچین چیزی رو گفتن. یعنی اونم همنیقدر ناامید بود دلش شکسته بود؟ 

به برادر و خواهر کوچیک‌ترم که نگاه میکنم بیشتر بغض میکنم، دلم نمیخواد اونا این حس‌هارو تجربه کنن دلم نمیخواد یه روزی دلشون برای خودشون بسوزه و احساس ناکافی بودن کنن.

نمیدونم بقیه‌ روزامو قراره چطوری بگذرونم ولی اینقدر خسته‌م که فقط میخوام یه گوشه بشینم و هیچکاری نکنم. شاید برای اینکه بخوام ارزو کنم که ای کاش میمردم خیلی زود باشه، من هنوز میخوام بدونم فرداهای بعدی چطورین...

۱۴ مهر ۰۲ ، ۱۴:۴۳ ۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بنفشک ‌‌

عنوان‌ش میتونه هر چیزی باشه چون چیزی به ذهنم نمیرسه...

مدت طولانی‌ای شده که نوشتن رو یادم رفته. قبل‌تر‌ها همیشه یعنی همون هرروز شده یه جمله گوشه کناره‌های دفترام یچیزایی می‌نوشتم، ولی حالا انگار دیگه قدرت نوشتن همون تک جمله‌هارو هم ندارم و این وضعیت اصلا مورد علاقه‌ی من نیست و داره اذیت‌م میکنه. اینجوری هم نمیشه ادامه داد و باید دوباره شروع کنم، حتی با نوشتن یک کلمه و حتی نوشتن هرچیزی روی برگه‌های چرک نویس و به درد نخور.

چند وقت پیش بود که دورهمیِ قشنگی با خانواده پدری داشتیم، درسته زمان زیادی از دورهمیِ قبلی نگذشته بود ولی واقعا همنشینی با این خانواده رو در هر وضعیتی میتونم قبول کنم. با دخترعموها نشسته بودیم و صحبت میکردیم که بحث کشیده شد سمت بازی‌هایی که تو بچگی انجام میدادیم، دکتر بازی، نینی بازی، بعضی وقتا خودمون رو جای گوینده‌های خبر و فیلم‌بردار و اینها میذاشتیم و یسری خبر جعلی رو منتشر میکردیم، داستان‌های توی مجله‌های رشد رو نمایشی میکردیم و بازی میکردیم(هنوز چندتا فیلمای اون لحظه‌هارو دارم:))).) و بازی‌های دیگه... تو همین وضعیت و بحث بودیم که یکیشون گفت بازی مورد علاقه‌ی توهم همیشه نینی بازی بود و با بچه‌ها خیلی حال میکردی؛ وقتی به اون بازی فکر میکنم به نهایت لوس بودنش پی میبرم ولی تو اون زمان واقعا بازی مورد علاقم بود و خب اینم اضافه کرد که هنوزم بچه دوست داری و ازین حرفا. امشب داشتم بهش فکر میکردم، به اینکه از دورترین لحظه‌های زندگیم چه چیزایی یادمه و چه کارهایی میخواستم انجام بدم که انجام ندادم و به خیلی چیزها رسیدم. رسیدم به اینکه چقدر دلم میخواست معلم بشم و به شاگردام با انرژی خوب درس بدم تا تو اون درس موفق باشن، به اینکه چقدر کوه نوردی رو دوست داشتم و دلم میخواست برای یکبار هم که شده برم کوه دماوند و ازش برم بالا و مهم نبود تا کجا تا هرجایی که شد فقط میخواستم که ازش برم بالا، چقدر ورزش کردن رو دوست داشتم و هندبال بازی کردن و طناب زدن جزو موردعلاقه‌ترین کارهام بودن. اما الان، دیگه علاقه‌ای به معلم شدن ندارم و حتی ازش بدم هم میاد، چندین سالِ که کوه‌نوردی نرفتم و حتی ممکن بهش فکر هم نکرده باشم، با ورزش کردن مشکل پیدا کردم و فکر میکنم نزدیک به هشت سال باشه که دست به توپ هندبال نزدم و اخرین باری هم که طناب زدم رو یادم‌نمیاد... روحیه‌ای که الان دارم به درد لای ترک‌های دیوار هم نمیخوره. تو آینه که به خودم نگاه میکنم فقط با یه ادم تو خالی بدون هیچ برنامه و هدفی مواجه میشم که غمگینِ، خیلی خیلی غمگین. دیگه حالا میتونم مدت‌ها تو خونه بمونم و غر نزنم از اینکه جایی نرفتم، میتونم به راحتی ساعت‌ها بشینم یه گوشه و هیچ کاری نکنم؛ اما از این وضعیت خسته‌م واقعا هم خسته‌م، دلم یه همچین زندگی‌ای رو نمیخواد اما بدنم توانشو نداره در واقع نمیدونم این بدنمِ که توانشو نداره یا مغزم اما اینو‌ میدونم که توان هیچ‌کاری رو ندارم.

تغییرات زیادی کردم، هم خوب بودن هم بد ولی خب قسمت بدها تعداد بیشتری دارن و زورشون به خوب‌ها چربیده. 

شاید برای خودم بهتر باشه که اول تغییرات خوب رو با خودم مرور کنم. ادم صبور‌تری شدم، خیلی صبور‌تر، ادم مرتب‌تری شدم و تقریبا دیگه تحمل شلخته بودن و کثیفی رو ندارم، به موردعلاقه‌هام بیشتر اهمیت میدم و در برابر مواردی که ناراحتم میکنه مقاومت بیشتری پیدا کردم. الان یادم نمیاد اما ممکن تغییرا خوب دیگه‌ای هم بوده باشه. 

راستش نمیدونم اون تغییرات بی خاصیت رو چجوری باید تبدیل به کلمه کنم اما بهش فکر میکنم.

پ.ن۱

سلام، خب بالاخره اومدم یکم خاکی که نشسته اینجارو جارو کنم و برم، نمیدونم وقتی صفحه رو ببندم دوباره کی برای نوشتن برمیگردم اما میدونم که بالاخره برمیگردم و مینویسم.

پ.ن۲

کار زیادی انجام ندادم اما یسری لباس دوختم و تعمیر کردم و فردا جلسه هشتم کلاس رانندگی رو قراره برم و چیزی به تموم شدن ۱۲ جلسه نمونده. واقعا حال میکنم با رانندگی با اینکه در حال حاضر دارم از درد کتف سمت راست و گرفتگی عضلات‌ش رنج میبرم ( به خاطر دنده عقب رفتن‌های متوالی) اما دوسش دارم.

پ.ن۳

دومین شب از پاییزِ و فعلا صبح‌ها به خاطر رفتن سر کلاس درس بیدار نمیشم و این خودش خیلی خوشحال کننده‌ست:)). 

نمیدونم پاییز رو دوست دارم یا نه اما درصد دوستداشتنی بودن پاییز برام بیشتر از دوستنداشتی بودنشِ و این همش به خاطر اون باد‌های خنکیِ که هر ازگاهی میوزه و هوای خنک تا نسبتا سردشِ. بارون هم که فقط از زیر چتر یا از پشت پنجره و یا هرجایی که خیس نشم برام قشنگِ وگرنه اصلا ادم قدم زدن زیر بارون اونم بدون چتر یا بارونی نیستم:/.

پ.ن۴

اینهمه نوشتن اون بند اول رو کاملا نقض میکنه:/. اصلا معلوم نیست چمه:///.

خب چشماتونو درد نیارم دیگه...

۰۳ مهر ۰۲ ، ۰۱:۵۲ ۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
بنفشک ‌‌

اولین

این مرحله از زندگی رو برای اولین باره که دارم تجربه میکنم و یجور احساس سردرگمی و گمشدگی دارم که انگار فقط با گشتن و خوندن و پرس و جو‌ کردن داره هی کمتر میشه. روزی که نتایج اومدن درسته خوشحال بودم از اینکه رتبه‌ام خیلی خیلی بهتر از سال قبل شده بود ولی بازم خوب نیست و متوسط رو به پایینِ ولی قراره انتخاب رشته کنم و از دیروز صبح که ساعت ده بیدار شدم همش درگیر خوندن دفترچه‌هایی‌ام که منتشر کردن و تحقیق در مورد رشته‌هایی که اسمشون برام جدیده، بودم تا همین الان که دارم براتون مینویسم... از وقتی بحث انتخاب رشته تو خونه باز شده بحث منو بابام که هیچ‌وقت هم به نتیجه نرسیده اینه که ای کاش جای ریاضی میرفتی انسانی که به درد بخور تر باشه و از اینجور حرفا و مامانم که:/// روی پزشکی تأکید خاصی داشت و داره ولی خب فقط تأکید داشت به نتیجه نرسید. ولی اینجا یه منی هم هست که میدونی چی با روحیاتش میخوره و قراره چیکار کنه و خب این خیلیم خوبه. 

روزهای عجیبی رو دارم میگذرونم و اصلا هم از این مدل روزها خوشم نمیاد؛ همه چیز یه حالت بلاتکلیفی داره که ازار عجیبی میرسونه:/.

از اواسط تیر ماه قرار بوده سه تا کتاب رو تموم‌کنم ولی تا الان فقط یکی‌ش رو تموم‌کردم و یکی دیگه رو نصفه هم نخوندم، پارچه میخوام که برای خودم یچیزی بدوزم(از اینکه همش دارم وقتمو برای بقیه میذارم خوشم نمیاد و انگیزمو میگیره) ولی هرموقع فرصت خرید پیش میاد باز هم یکاری هست که خودشو بندازه وسط و خراب کاری کنه:/. فقط خوب سریال نگاه کردم:)) و چندباری غذاهایی که تا حالا درست نکرده بودیم تو خونه رو درست کردم، یه مدتی ظرف میشورم://(البته اینم بگم که فکر نکنین تا حالا ظرف نشستم، نخیر شستم ولی اینجوری به صورت پیوسته نه.) واقعا ظرف شدن هیچ‌وقت لذت بخش نمیشه برام. انگار قراره پسرخاله مهرماه جشن عقد بگیره و منیکه از الان دارم به خودم میگم میشه دانشگاه باشم نتونم برم؟ و از طرفی هم دلم میخواد برم... کلاسای عملی رانندگی از شیشم شهریور شروع میشه و منیکه هم براش ذوق دارم و هم دلم میخواد مربی ادم باحالی باشه و نذاره من ازش بدم بیاد:/ تا از کلاسا لذت ببرم. 

این موضوع پرس و جو خاله و دایی با موضوع دخترت چیکار کرد و نتیجه چیشد هم تمومی نداره هر روز که زنگ بزنن بهم دیگه باید یا از کارایی که دخترای مردم کردن بهم بگن یا از بچه‌های خودشون:/ تهشم به این نتیجه میرسن که چمیدونم والا، چی بگم:/. یکی نیست بهشون بگه وقتی ینفر خودش در مورد کاری که کرده چیزی نمیگه نپرس خواهر من، اگه خودش میخواست که میگفت منتظر سوال تو نبود که.

پ.ن

اینکه چند وقت بود اینجا چیزی نگفته بودم هم اذیت میکرد؛ دیگه انگار نوشتم گرفت نصف شبی:). امیدوارم حالتون خوش باشه...

 

 

۳۱ مرداد ۰۲ ، ۰۴:۰۲ ۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
بنفشک ‌‌

:)

Cloud ☁️  ولی خیلی قشنگ بود این آسمون:))

پ.ن

دلیل اینکه بی کیفیت میشن عکسا و ویدیوها برای چیه؟ تنظیمات خاصی داره؟

۱۹ مرداد ۰۲ ، ۲۱:۳۲ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
بنفشک ‌‌

اضافه شدن یک عدد تنبل تمام عیار به جامعه تنبلان!

الان به این مرحله از زندگی رسیدم که تنبلی اینقدر داره روم اثر میکنه که هرجا میبینم کاری برام جور میکنه یا باید کاری انجام بدم سریعا از اون مکان دور میشم و فرار رو بر قرار ترجیح میدم:/. 

من اینجوری نبودم :(...

۱۵ مرداد ۰۲ ، ۱۰:۴۳ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
بنفشک ‌‌

نمی‌دونم...

من قبل از هر اتفاق پر تنشی که برام اتفاق می‌افته، میشینم کلی کار خفن تو مغزم ردیف میکنم که بعدش انجام بدم و حتی اینم میچینم که بعد از تموم شدن هر کدوم چه احساساتی دارم. ولی تا حالا که اون احساسات رو تجربه نکردم، چون اون کارهارو انجام ندادم:/. آیا این برای چیست؟

واقعا هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم که بابام بهم پیشنهاد کار کردن بده و بگه بیا برو سر کار و حتی خودش دنبال کار برام بگرده. چند روز پیش بهم یه پیشنهاد داد گفت یه کارگاه خیاطی هست که نیاز به یکی دارن کار بلد باشه، توهم که بلدی بیا برو ببین چجوریه مشغول شو. خب اولین سوالی که برام پیش اومد این بود که باید حضوری برم؟بله باید حضوری بری. خب خب همینجا متوفق‌ش میکنیم چون بحث وارد شدن به فضایی جدید و با حضور ادم‌های جدیدِ. نمیدونم قبلا گفته بودم یا نه اما علاوه بر اینکه با ادم‌های جدید نمیتونم زود و خوب ارتباط بگیرم، مکان‌های جدید هم همینطوره و نمیتونم راحت به خودم بقبولونم که برم به جاهایی که نرفتم تا حالا. یادمِ اولین بار که رفتم کافه اصلا احساس خوبی نداشتم و حتی میخواستم کنسل‌ش کنم، وکلی اتفاقات دیگه... فعلا فقط میخوام بهش فکر کنم و خب فکر‌میکنم تا بیام نظری دربارش بدم تابستون تموم شده و شاید من باید برم دانشگاه.

هفته گذشته بود شاید که رفتم و برای کلاس‌های رانندگی ثبت‌نام کردم. تا حالا چند باری پشت فرمون نشستم ولی نه داخل شهر بوده و نه زمان‌ش زیاد بوده ولی سروکار داشتن با ماشین برام بسی لذت بخشِ:). دیروز تو اون گرمایی که واقعا ادم اتیش میگرفت پاشدم رفتم اموزشگاه چون مربی روز اول کلاس‌های آئین نامه به بچه‌ها گفته بود کلاس‌هاتون اجباریِ و اگه حضور پیدا نکنید باید دوباره یه دوره جدید بردارید. من که قصد نداشتم کامل حضور پیدا کنم تو این کلاساش دیروز که رفتم اصلا منو راه نداد سر کلاس. رفتم پیش مسئولشون و بهشون گفتم که همچین چیزی شده و فکر میکنم اولین بار بود که تنهایی اینجوری درخواست‌م رو به کسی گفته باشم، تقریبا محکم و آروم و با صدایی که به گوشش برسه. اونم گفت حضور اجباری نیست:////. بله و وقتی برگشتم خونه فهمیدم که میتونستم زنگ بزنم نه اینکه پاشم برم اونجا:////.

برای پنجشنبه دارم یه برنامه پیکنیک طور با دوستام میریزم که بریم و خب اگه جور بشه به نظر خوش میگذره.

پ.ن

دیشب نوشتم اینارو و تا اومدم منتشرش کنم دیگه چیزی رو صفحه نبود جز سفیدی. مشخصِ فشار زیادی به ادم میاد.  خب نیومده بودم که چیزی بنویسم چون نوشتنم نمیومد ولی خب انگار اومده:) عنوان‌ش رو هم نمیدونم واقعا چی باید میذاشتم...

۲۶ تیر ۰۲ ، ۰۹:۴۹ ۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
بنفشک ‌‌

😐

😐😐یه عالمه نوشتم و سایت پرید و من تا اطلاع ثانوی حال ندارم دوباره بنویسمشون.

۲۶ تیر ۰۲ ، ۰۲:۱۹ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
بنفشک ‌‌