اینجا، تو این مرحله از زندگی، تنها احساسی که دارم؛ ولی یه گوشهای از وجودم داره انکارش میکنه ناامیدیِ...
ناامیدی تمام روحم روگرفته انگار با زنجیرای اهنی منو بسته به یه ستون و نمیذاره تکون بخورم. مسیری که نشونم میده، به هیچ جایی نرسیدن و هیچی نشدن و پوچ شدن تمام تلاشهاییِ که دارم میکنم. پوچ شدن تمام فکرها و هدفهام...
نمیتونم پیش برم ولی انکار باید پیش برم. دلم یه خلأ طولانی میخواد، یه خلأای که هیچکس نباشه و هیچکاری نداشته باشم که انجام بدم، بشینم یه گوشه و پفیلا بخورم، به اسمون نگاه کنم، چیپس سرکهای بخورم و خودمو با کتاب و فیلم و سریال خفه کنم و... بعدش که روحیمو بازیابی کردم، بشینم و ادامه بدم.
ولی اینجا، تو این زندگی، اگه فرو بری تو خودت و خلأ خودت زندگی رو میبازی و عقب میفتی... ای کاش اینطور نبود:).