۲۸ روز دیگه مونده تا تموم شدن این زندگیِ این مدلی. ادمی نیستم که بشینم روزهارو بشمارم برای اینکه بدونم چند روز مونده چون فشار عصبیمو بیشتر میکنه و نمیذاره تمرکز کنم، حالا اینکه از کجا پس میدونم چند روز مونده! یکی از بچه ها امروز گفت:/.
این خورده نوشتهها یه گوشهای از چیزایی که هر چی میگذره به زیر شیشه روز میز کتابخونه اضافه میشه. نمیدونم کلا خاصیت بچههای تجربی اینه یا نه، ولی اونایی که تو سالن ما هستن تنها چیزی که زیر شیشههای میزشونه جدول تناوبی عنصرهاست و اما چیزایی که بچههای ریاضی زیر شیشه هاشون هست یه نمونهاش همیناست، نمونههای دیگش خوردههای شیمی و فیزیک و... تصمیم ندارم بعد از رفتنم از زیر شیشه درشون بیارم؛ ازکجا معلوم؟ شاید نفر بعدی هم رشتهاش ریاضی بود و به دردش خورد و شایدم اینقدر اون زیر بمونن تا زرد بشن...
یسری از بچهها به این فکر کردن که بعد از کنکور قراره روزها و شبهاشون چطوری بگذره ولی من هیچ تصوری نمیتونم داشته باشم جز خوابیدن تا نه صبح به جای خوابیدن تا شیش صبح! البته مدتها طول میکشه به مغزم بفهمونم دیگه نیاز نیست این ساعت خواب رو از خودش و من دریغ کنه.
پ.ن
:/عکس وارونهست و من هیچ ایده و حوصلهای برای درست کردنش ندارم.
عه :)
شنیده بودم به سری کتابخونه میز و اجاره میدن
از ما نمیذاره :)