چقدر قشنگ میشد اگه اتاقم یه پنجره میداشت که یه قاب شبیه قاب پنجره‌ی کتابخونه رو توی بعد از ظهرای بارونی بهم بده‌. شاخه‌های درخت که به زور خودشون رو رسوندن جلوی پنجره تا توی اتاق سرک بکشن، با افتادن قطره‌های بارون روشون شبیه بچه‌ای میشن که داره روی تخته فنر بالا و پایین میپره ، یه باغچه کوچیک که چمن سبز توش داره خودنمایی میکنه و پشت حفاظ‌های میله‌ای حیاط، زمین اسفالت شده که قطره‌های تپلیِ بارون با افتادنِ روش پخش میشن و دست در دست هم جاری میشن، مسیر راه رفتن کج و کوله‌ی آذرخش پر سر و صدا بین ابرا، نسیمی که هراز گاهی میوزه و خودش رو از تار و پود لباس نخی رد میکنه تا پوستت رو خنک کنه و بوی خاک نم خورده‌ای که با نسیم همراه شده تا خودش رو به تو برسونه... 

این قاب تنها دیدنی نیست، این قاب برای برانگیختن احساسات خفته‌ی یه خسته‌ست..

.