از اینکه امروز چطوری شد نمیدونم باید گذر کنم یا نه؟! اما قرار نبود اینقدر معده و اندامهایی که در سرد شدن بدن(راستش نمیدونم اسم علمیش چیه، اما حالتیِ که وقتی خوراکیهایی با طبع سرد میخوریم رخ میده. رنگ و روی آدم میپره و یسری تهولات دیگه...) تأثیر گذار بودن، با خوردن پنج تا دونه البالو واکنش نشون بدن و من با سرد درد شدید و حالت تهوع بیدار بشم:/.
یه احساسی دارم اون تهِ تهِ دلم که میگه شاید امسال یه حکمتی توش بوده که شله زرد نذری مامان که عید غدیر برگذار میشه بعد کنکور باشه( این نذری اونطور که به من گفتن به خاطر تولد منِ. تولد قمریام البته)، تا برم پای دیگ و اونجا از ته قلبم بخوام ازش که تموم شه. عروسی دختر عمه هم باید شب عید غدیر میفتاد، حس میکنم خیلی دیگه قراره بهم خوش بگذره ولی امیدوارم بعدش هم همینطور ادامه پیدا کنه...
خیلی به حکمت و قسمت و اینطور چیزها فکر نمیکنم و حتی تا حالا دیگ نذری هم نزدم و پاش چیزی نخواستم و خب حتی بلد هم نیستم چطوری باید بخوام ولی خب فکر میکنم هرکی به زبون خودش حرف دلش رو میزنه.
امسال از همون اولش یجور دیگه شروع شد، خوب بود و خوش، مثل هر سال نبود و این مورد امیدوار کننده بود. تا الان هم درسته اکثر اوقات خسته بودم و ناراحت از این وضعیت ولی باز هم متفاوت بوده. واقعا اگه زندگیم اون تغییر کلی رو بکنه میتونم به ضرب المثلی که سالی که نکوست از بهارش پیداست ایمان بیارم:).
پ.ن
خب دیگه به اندازه کافی اون احساس تهِ ته دلم رو پرورش دادم:/. بهتره دیگه بره پی کارش و دلخوشی الکی نده.