امروز بعد از تعطیلات عید و ماه رمضون دل رو زدم به دریا و اومدم کتابخونه(ساعت هفت و نیم صبح). اومدم دیدم در بسته‌ست😐! با بچه‌ها کلی زنگ بزن اینور و اونور تا بیان در رو باز کنن ما بریم سراغ زندگیمون.

از اون معطلی صبح که بگذریم میرسیم به درس، یجایی خوندم که یکی میگفت ما زمانی از درس متنفر میشیم که یا مدرسه خوبی نرفته باشیم یا معلم‌های خوبی نداشته باشیم و خب واقعا برای منکه صدق میکرد! 

اینکه چرا رفتم این رشته و اصن چیشدش. به کنار ولی واقعا جذابه، اگه اون دوتا معیاری تنفر از درس وجود نداشت همون سال اول کنکور رو خوب رد میکردم الان درگیر دانشگاه بودم ولی خب نشد... تاحالا توی این تقریبا یک سال بعد از کنکور اول که اومدم کتابخونه و اینجا درس میخونم احساس میکنم تو مدرسه سرم شیره مالیدن (با اون روش درس دادن و اون معلم‌هاشون:/).

ریاضیات واقعا جذابن، فیزیک دیوونه‌ست و شیمی کشنده😐. تو این چهار سال که باهاش سر و کار دارم هنوز نتونستم ادمیزادی درکش کنم، این چه وضعیتیِ اخه؟ این انصاف نیست:(. ای کاش مثل ریاضیات متشخص و مثل فیزیک دیوونه بود نه اینکه حتی ادمیزادی هم نباشه... 

 

پ.ن

آیا مغز من یک روز خواهد توانست مسیری برای ورود شیمی در خودش باز کند؟

بهتره زودتر اینکار رو بکنه چون من اونقدر زمان ندارم:/.