اینجا، تو این مرحله از زندگی، تنها احساسی که دارم؛ ولی یه گوشهای از وجودم داره انکارش میکنه ناامیدیِ...
ناامیدی تمام روحم روگرفته انگار با زنجیرای اهنی منو بسته به یه ستون و نمیذاره تکون بخورم. مسیری که نشونم میده، به هیچ جایی نرسیدن و هیچی نشدن و پوچ شدن تمام تلاشهاییِ که دارم میکنم. پوچ شدن تمام فکرها و هدفهام...
نمیتونم پیش برم ولی انکار باید پیش برم. دلم یه خلأ طولانی میخواد، یه خلأای که هیچکس نباشه و هیچکاری نداشته باشم که انجام بدم، بشینم یه گوشه و پفیلا بخورم، به اسمون نگاه کنم، چیپس سرکهای بخورم و خودمو با کتاب و فیلم و سریال خفه کنم و... بعدش که روحیمو بازیابی کردم، بشینم و ادامه بدم.
ولی اینجا، تو این زندگی، اگه فرو بری تو خودت و خلأ خودت زندگی رو میبازی و عقب میفتی... ای کاش اینطور نبود:).
نمیدونم تو ام مثل منی یا نه
ولی این حسی که تعریف کردیو منم یه زمان داشتم
دوست داشتم هیچکس باهام صحبت نکنه و خودم باشم و خودم
از تنهایی خودم لذت ببرم و یه آدم گوشه نشین بشم که با کارای خودش حال میکنه
چه میدونم چیپس و پفک بخوره ، بال و کتف بخوره و فیلم ببینه و این چیزا ، خلاصه یجوری خودشو بازیابی کنه دیگه ، همش فکر میکردم با اینکارا یه خرده حالم بهتر میشه
تا اینکه قسمت شد و یبار این حرکت رو تا چند روز انجام دادم
تا خرخره وسیله خریدم و خودمو تو اتاقم بازداشت کردم :)
جواب هیچکس رو نمیدادم یا اگرم میدادم به زور
دوست داشتم با این تنهایی روح و روانم بازیابی شه
ولی وضعیت بدتر و بدتر شد
میخوام اینو بگم فکر نکن اگه خودت باشی و خودت و بخوای با تنهاییت یه گوشه حال کنی که روحیت بازیابی بشه موفق بشی ، نه اینطور نیست
کلا نابود میشی
از طرفی ام بقول خودت الان دور و زمونه ای نیست که بخوای از اینکارا انجام بدی
چرخش زندگی برات تصمیم میگیره تا خودت!
سعی کن یه دوست خوب پیدا کنی که بتونی با اون روحیتو بازیابی کنی
از دردا و مشکلاتتم براش چیزی نگی
چون درد تو برای کس دیگه ای درد نیست و فقط آتو میدی دستش که بعدا حالتو خراب تر کنه
فقط رفاقت کنی و باهاش در حدی صحبت کنی که بتونی آروم بشی
هم به کار و زندگیت برسی و هم اینکه بتونی از این فکر که بخوای ولت کنن و یه گوشه بشینی و فیلم ببینی و اینا خارج شی
چون فوق العاده برات خسته کننده میشه و همونطور که گفتم نابود میشی