اولین کلمهای که گفت «کو» بود. هرچی میشد میگفت: کو،کو. الان دیگه فقط مونده جمله بندی رو یاد بگیره. بعضی صبحها وقتی از خواب بیدار میشه انگار چندسانت اومده روی قدش. میره از توی سبد میوهای که تو راه پله ست پرتغال میاره، میگه آجی پوتغال، بِکن؛ پوست میگیرم براش میشینه که بخوره یکم مزه میکنه بعد میگه توشه(ترش)، میگم نه ترش نیست که بخور یه باشه میگه و میخوره...
قبل از اینکه به دنیا بیاد، با خودم میگفتم اینهمه اختلاف سنی اخه ۱۸ سال فاصلهست من اینو چجوری تحمل کنم! کی صدای گریههای شبانه این بچه رو تحمل میکنه... ولی الان تنها کسی که اگه ساعتها کنارم با این وضعیت داغون بیان کلمات صحبت کنه خسته نمیشم، بیشتر خستگیم هم از بین میره.
روز به روز بزرگ تر میشه و تنها کسیِ که هر روز سعی میکنم براش کاری کنم که تو یادش بمونم. دلم میخواد یه روزی ازش بشنوم که خواهر خوبی براش بودم و از اینکه کنارش بودم هیچوقت ناراحت نبوده...