الان که دارم مینویسم در واقع زمانیِ که باید برای تمومکردم ریزه کاریهای سارافون مامانم بذارم ولی واقعا حالشو ندارم، این یک هفته درگیر دوختن لباسای مامان بودم برای جشن عقد فردا و خستهم، دلم نمیخواد بدوزمش ولی خب شاید یکم دیگه برم سراغش.
امروز تازه یادم افتاده که توی لوازم آرایشیی که برای فردا ممکن بود نیاز بشه فقط یه رژ و خط چشم دارم:////، از اونجایی که اصلا اهل ارایش کردن واینها هم نیستم خیلی برام مهم نیست اما از یه طرف هم دلم نمیخواست برای فردا خیلی ساده برم؛ درواقع اصلا دلم نمیخواست فردا برم اما خب انگار مجبورم برم...
ازمون اول رانندگی رو قبول نشدم و دلیلش هم پارک دوبل کوفتی بود. اینقدر که من دعا کردم جزو اون افرادی باشم که افسر ازشون پارک دوبل نمیگیره حداقل خدا باید یه رخی نشون میداد ولی خب همون موقع هم پارک دوبل رو گذاشت تو دامنم و قائدتا نتیجه خوب نبود:/. این هفته ازمون مجدد دارم و امیدوارم دیگه این دومین بار اخریش باشه.
چندین ماهه که سه تا کتاب نصفه دارم و یه انیمه و سه تا سریال نصفه و نیمه که 😐 واقعا دلم میخواد تمومشون کنم ولی هوای پاییز نمیذاره(درواقع هوای پاییز بهونهست و من ادم تنبلیم).
احساس میکنم وزن کم کردم و این واقعا بده، جدا از اینکه خودم همش اذیت میشم و نمیخوام این اتفاق بیفته خانواده و دور و اطرافیان هم همش میزنن تو صورتم که وای چقدر لاغر شدی، چقدر صورتت استخونی شده، چقدر گردنت درازهو خیلی چیزای دیگه... تو یه زمانی اصلا برام مهم نبود چی میگن ولی الان شاید در ظاهر چیزی نگم و اینها ولی واقعا تأثیر بدی گذاشته روی مغز و روانم؛ اینکه تا حالا کلی تلاش کردم که حداقل برسم به اون وزن استانداردی که باید باشه و نرسیده خب این تقصیر من نیست ( اصلا نمیدونم باید از کلمه تقصر استفاده کنم یا نه). اینکه استرس و اضطراب بالایی دارم همیشه ممکن توی کم شدن وزنم دخیل باشه اما تا اوضاع همینجوری پیش بره همینجوری خواهم موند:////.
دیگه کلمههام نمیان که بنویسم...