چند بار تلاش کردم که یه موزیکی رو بارگذاری کنم ولی نشد:/.
وایبش دوست داشتنی بود...
Living life, in the night = cheriimoya and sierra kid
چند بار تلاش کردم که یه موزیکی رو بارگذاری کنم ولی نشد:/.
وایبش دوست داشتنی بود...
Living life, in the night = cheriimoya and sierra kid
پ.ن
ولی فاصله زمانی این عکسها شاید یک ساعت هم نشه!
میخوام بگم گاهی وقتا یه توفان همیشه باعث خرابی نمیشه، بعد از توفان میشه زیباییهای جدیدی هم پیدا کرد...
گاهی وقتا با خودم میگم شاید یسری ادما متولد میشن که سختی بکشن تا مردم و ایندگان از این سختی و رنجشون درس بگیرن و یا هرچی...
حضرت زینب (س) برام همچین فضایی رو ایجاد میکنه، از بچگی شاهد اتفاقات بدی بود که مادرش تحمل کرد و به شهادت رسید، پدرش که ناجوانمردانه زخمی و شهید شد و برادرانش مخصوصا حسین (ع) که شهادتش قصهها داره...
زینب(س) درس بردباریِ، صبرِ،... باید تو سختی ها یادش افتاد، لحظههایی که داریم کم میاریم باید یادش بیفتیم. درسته زینب نیستیم ولی سختی هامون هم سختی های اون نیست...
اولین کلمهای که گفت «کو» بود. هرچی میشد میگفت: کو،کو. الان دیگه فقط مونده جمله بندی رو یاد بگیره. بعضی صبحها وقتی از خواب بیدار میشه انگار چندسانت اومده روی قدش. میره از توی سبد میوهای که تو راه پله ست پرتغال میاره، میگه آجی پوتغال، بِکن؛ پوست میگیرم براش میشینه که بخوره یکم مزه میکنه بعد میگه توشه(ترش)، میگم نه ترش نیست که بخور یه باشه میگه و میخوره...
قبل از اینکه به دنیا بیاد، با خودم میگفتم اینهمه اختلاف سنی اخه ۱۸ سال فاصلهست من اینو چجوری تحمل کنم! کی صدای گریههای شبانه این بچه رو تحمل میکنه... ولی الان تنها کسی که اگه ساعتها کنارم با این وضعیت داغون بیان کلمات صحبت کنه خسته نمیشم، بیشتر خستگیم هم از بین میره.
روز به روز بزرگ تر میشه و تنها کسیِ که هر روز سعی میکنم براش کاری کنم که تو یادش بمونم. دلم میخواد یه روزی ازش بشنوم که خواهر خوبی براش بودم و از اینکه کنارش بودم هیچوقت ناراحت نبوده...
یعنی همیشه اینقدر برای بقیه سخته که بخوان برای اون زمانهایی که گذاشتی و حالشون رو پرسیدی، برات زمان بذارن و حالت رو بپرسن؟! گاهی وقتا مدتها حالی نپرسیدم بلکه بیان و بهم بگن حالت خوبه؟ همچین انتظاری داشتن از کسایی که کلی باهاشون خاطره داری انتظار زیادی نیست...
یجایی خوندم که طرف نوشته بود «وقتی عدس پلو میخورم؛ از مزه عالیش لذت میبرم؛ اما هیچ وقت هوس عدس پلو نمیکنم؛ رستوران که میرم، عدس پلو سفارش نمیدم، آخرین گزینهای است که موقع ناهار پختن به یادم میاد.
خواستم بگم خیلی بده آدم عدس پلوی دوستاش باشه.»
انگار داشت به من یاداوردی میکرد که تو عدس پلوی چند نفری هستی.
هیچوقت سعی نکردم دوستای زیادی داشته باشم و ندارم. تو زندگیم فقط یه دوستی دارم که به قول معروف باهاش صمیمیام (پاتریک)و یه دوست معمولی که با اونم صمیمیام(رعنا) ولی به پای پاتریک نمیرسه.
دوستیم با پاتریک عجیب به نظر میرسه، مثل کسایی که میرن خاستگاری. قبل از اینکه بشه پاتریک، نشستیم در مورد نقطه مشترک ها و تفاهم ها و تفاوت نظرهامون و خیلی چیزای دیگه صحبت کردیم و وقتی فهمیدیم میتونیم بهم اعتماد کنیم و به عنوان دوست بهم تکیه کنیم، باهم دوست شدیم. بعضی وقتا دلم میخواد با کسایی که براشون مثل عدس پلو میمونم کلی حرف بزنم و خب کلی حرف دارم که بزنم بهشون ولی نمیتونم یعنی نمیذارم که بتونم. بعضی وقتا هم دلم میخواد برم بهشون بگم اگه دلت نمیخواد باهم حرف بزنیم بهم بگو اینجوری نه من اذیت میشم نه تو؛ ولی بازم نمیرم.حتی اینکه بخوام عین ادم جمله بندی کنم که حرف بزنم دربارش هم سخته! ولی اگه فکر کردین ینفری احساس میکنه براتون مثل عدس پلو میمونه بهش بگین واقعا هست یا نه، اینجوری حداقل دیگه ازتون انتظاری نداره.
میشینم و هی بهش نگاه میکنم، هی بهش نگاه میکنم و هر بار بیشتر بهش پی میبرم که چه خوب شد که بهش برخوردم و چه خوب که دارمش. واقعا مثل پاتریک میمونه برای باب اسفنجی همونقدر همراه و همونقدر بهترین دوست. خیلی از اولینهامو باهاش تجربه کردم، اولینهایی که همیشه ترسی که تو وجودم بود نمیذاشت تجربشون کنم. یه جاهایی وقتی با تمام وجودم دلم میخواد که اون بجام حرف بزنه، میزنه. یه جاهایی وقتی احساس راحتی نمیکنم کاری میکنه که از این احساس خارج بشم. درسته بعضی وقتا دیگه اونقدر خل میشه که میخوام بگم بامن نیست! ولی بازم یه دوست و یه همراه خوبه. از وقتی با منه این ارزو که امیدوارم تا وقتی زمان اجازه میده کنارم بمونه و کنارش بمونم با من میاد و خب واقعا امیدوارم این ارزوم جزء ارزوهای برآورده شدهام باشه.
پ.ن
اینکه میگن دوستیهای دبیرستان یچیز دیگست، درست میگن. تعریف دوستی و دوست خوب برای هرکسی میتونه متفاوت باشه ولی اون برای من مثل یه کتاب با ژانر مختلط، همه چیز داره...
آدمها وقتی بچهان اتفاقات بزرگ، آرزوهای بزرگ و خواستههای بزرگ رو کوچیک میبینن. حق هم دارن، چون نمیدونن اون اتفاقات، آرزوها و خواستههاشون چقدر میتونه سخت بدست بیاد! ولی هرچقدر که بزرگتر میشن میفهمن که نه اونقدرها هم زندگی راحت گل و بلبل نمیشه! اصلا از یجایی به بعد نتیجه میگیرن شاید زندگیهامون هیچ وقت گل و بلبل نشه. البته تعریف گل و بلبل از نظر من برای هرکسی متفاوتِ ولی بازم میگم اکثراً شاید فکر کنن وقتی پولدار باشن قطعا زندگیشون گل و بلبل خواهد بود و دیگه از اتفاقاتی که حالشون رو برای مدت طولانی بد کنه خبری نخواهد بود.
باید ناراحت بود برای این وضعیت، این وضعیتی که داریم تو مغز اطرافیانمون و خودمون میکنیم که اگه پولدار نباشی زندگی خوبی نخواهی داشت و ازین حرفا... باید بهم یاد بدیم که درسته پول توی زندگی نیازِ و مهمِ ولی همه چیز نیست. باید یاد بدیم گاهی اوقات کنار هم بودن، داشتن یه خانواده خوب و یه خانواده خوب بودن، یه دوست خوب داشتن و یه دوست خوب بودن میتونه زندگیهامون رو گل و بلبل کنه. بهم یاد بدیم...
پ.ن
نمیدونم ولی احساس میکنم یسری کلمات رو نباید اونجوری مینوشتم. اگه نیاز به تغییرات داشت دوست دارم بهم بگین.