از هفته گذشته که نزدیک امتحاناتشون شدن بچهها، کتابخونه پرِ پر میشه هر روز. بعضی روزا که اصن دیگه جا نداره(نمیدونم روچهحسابی بازم عضو میگیرن) بچهها میرن تو نمازخونه میشینن و میخونن.
ادمای جدید میان و این منو خیلی اذیت میکنه:/. مکان عمومیِ و مال بابام نیست ولی برای منیکه برای دیدن ادمای جدید گارد دارم سخته بتونم تو این فضا درس بخونم. بعضیاشون که انگار اومدن فیلم سینمایی ببینن، کتاب جلوشون بازه ولی فقط بقیه رو نگاه میکنن، بلند میشی بری بیرون تا از زاویه دیدشون خارج نشی نگاهت میکنن. دلم میخواد بهشون بگم خواهر من اینجا همه انسانیم چیز عجیبی وجود نداره که اینقدر به ملت نگاه میکنی:/ از رو هم نمیرن ادم باید اینقد باهاشون چشم تو چشم بشه تا ببینه کدوم یکی زودتر خسته میشه تا دل بکنه از زل زدن...
در سالن رو بعضیاشون یجوری بهممیزنن انگار با این بدبخت پدرکشتگی دارن، تا در بهم میخوره مغز ادم یه لحظه کُپ میکنه خدایا الان داشتم چی میخوندم؟ این کلمهها و فرمول هایی که تومن دارن وول میخورن برای چیان؟
باید برای کسایی که تاحالا کتابخونه نرفتن یه کلاسی چیزی برگذار بشه اداب کتابخونه رفتن رو یادشون بده:/.
پ.ن
همین الان که دارم براتون مینویسم ینفر مستقیم داره بهم نگاه میکنه😐🤚.
آیا کتابخانه جای نوشتن پستی جدید است؟
هرکجا که چیزی برای نوشتن باشه جایی برای نوشتنِ.