ولی فقط خواستم بنویسمش که یادم بمونه چقدر برام عزیزِ:))...
ننهجونم (مادر پدرم) بعدازظهر بود که پرسید امروز حالت یطوری شده فاطمه تو اینجوری نبودی! بغضی که گلوم رو گرفت و چقدر بدم اومد از اینکه دارم اونارم درگیر حال بدم میکنم باعث شد فقط بهش لبخند زدم و بگم نه چیزیم نیست واقعا.
دیگه ادامه نداد پاشد همونجای همیشگی کنار تشکی که حاجاقام روش مینشینه رو تا کرد و سرشو گذاشت روش و خوابید، این زن خدای مهربونیه و مادریِ که میشه با تمام وجود پرستیدش. همیشه چرتهاش همونقدر کوتاهِ در حد ده دقیقه تا یه ربع، یادم نمیاد دیده باشم بیشتر از این طول بکشه؛ پاشد نشست رو صندلی پلاستیکی روبهروی بالکن و از پنجره بیرون رو نگاه میکرد، من بودم و ننهجون سکوت قشنگی بود از اون سکوتهایی نبود که دلت میخواد بشکنیشون یا معذبت میکنن، از اونهایی بود که بهت ارامش میدن. رفتم جلوی پنجره که پرسید نتیجهی کنکور اومد؟ قبول شدی؟ گفتم اره اومد ولی نه قبول نشدم بدون اینکه یکمی معطل کنه گفت به درک که نشد(دلم میخواست مامانم هم اینومیگفت ولی نگفت) حالا خودتو برای اون ناراحت میکنی؟ مگه فقط همون یه راهه؟ مگه حتما باید بری دانشگاه؟ فقط نگاش میکردم بغض داشت خفم میکرد و نمیتونستم چیزی بهش بگم. شروع کرد از گذشتهها گفتن از اینکه پسر اولش رو حاجاقام به زور فرستاد تجربی تا دکتر بشه ولی سال اخر نه تا تجدیدی اورد و رفت سربازی، تهشم نرفت سمت جایی که باباش میگفت و الان کار و زندگی و زن و بچهی خودشو داره و موفقِ، از تنها دخترش گفت که چقدر دلش میخواست درس بخونه ولی چون شهر نزدیک روستا مدرسه شبانه روزی نداشت پدرش اجازه نداد و اون هم الان همسر و بچهها و زندگی موفق خودش رو داره، از بابای خودم گفت که درسته دیگه حاجاقام زورش نکرده بود چه رشتهای بخونه ولی سال اخر چندتا تجدیدی اورد و برادر بزرگش با هزارتا زور و فشار و التماس فرستادش تو یه ارگان دولتی که همونجا سربازیش رو که تمومکرد مشغول به کار بشه و الان سپاسگزارشون هم هست(اینمبگم که بعدش رفت دانشگاه ازاد درس خوند)، از دوتا پسر بعدی که درس دلخواهشون رو ادامه دادن ولی یکشون هیچکاری مربوط به رشتهی تحصیلیش انجام نمیده و اونها هم الان زندگیِ خوبی دارن و موفقاند. همهی اینهارو گفت به علاوهی کلی داستان دیگه که مربوط به درس و دانشگاه نبود و کلی خاطره برای خودش مرور کرد و منم شنیدم اما تهش هم گفت که امروز برات سخته شاید چند روز سخت باشه ولی همش که اینجوری نیست باید از خدا بخوای یه مسیر درست جلوت بذاره تا گم نشی؛ برای همیناست که اینقدر برای خانوادهش عزیزِ و دوستش داریم:))).
اینقدر من چیزای عجیب دیدم و شنیدم که دیگه هیچی نمیفهمم:/. بچههایی هستن که با رتبههای خیلی خوبی براشون مردودی زده شده و کسانی هم هستن که تو سازمان سنجش اشنا داشتن و با رتبههای داغون تو دانشگاههای خوب قبول شدن :/. بعد از هزاران تلاش که بتونم وارد قسمت پاسخگویی سایت کوفتیشون بشم تونستم اعتراض بزنم به اینکه مردود اعلامم کردن://// و تلفن پاسخگوییشون هم که کسی پاسخگو نبود:/. واقعا نمیفهمم چشون شده و قراره چه بلایی سرمون بیارن ولی ای کاش اینقدر عوضی نبودن.
شاید فقط بتونم بگم هعی زندگی...!