این مرحله از زندگی رو برای اولین باره که دارم تجربه میکنم و یجور احساس سردرگمی و گمشدگی دارم که انگار فقط با گشتن و خوندن و پرس و جو‌ کردن داره هی کمتر میشه. روزی که نتایج اومدن درسته خوشحال بودم از اینکه رتبه‌ام خیلی خیلی بهتر از سال قبل شده بود ولی بازم خوب نیست و متوسط رو به پایینِ ولی قراره انتخاب رشته کنم و از دیروز صبح که ساعت ده بیدار شدم همش درگیر خوندن دفترچه‌هایی‌ام که منتشر کردن و تحقیق در مورد رشته‌هایی که اسمشون برام جدیده، بودم تا همین الان که دارم براتون مینویسم... از وقتی بحث انتخاب رشته تو خونه باز شده بحث منو بابام که هیچ‌وقت هم به نتیجه نرسیده اینه که ای کاش جای ریاضی میرفتی انسانی که به درد بخور تر باشه و از اینجور حرفا و مامانم که:/// روی پزشکی تأکید خاصی داشت و داره ولی خب فقط تأکید داشت به نتیجه نرسید. ولی اینجا یه منی هم هست که میدونی چی با روحیاتش میخوره و قراره چیکار کنه و خب این خیلیم خوبه. 

روزهای عجیبی رو دارم میگذرونم و اصلا هم از این مدل روزها خوشم نمیاد؛ همه چیز یه حالت بلاتکلیفی داره که ازار عجیبی میرسونه:/.

از اواسط تیر ماه قرار بوده سه تا کتاب رو تموم‌کنم ولی تا الان فقط یکی‌ش رو تموم‌کردم و یکی دیگه رو نصفه هم نخوندم، پارچه میخوام که برای خودم یچیزی بدوزم(از اینکه همش دارم وقتمو برای بقیه میذارم خوشم نمیاد و انگیزمو میگیره) ولی هرموقع فرصت خرید پیش میاد باز هم یکاری هست که خودشو بندازه وسط و خراب کاری کنه:/. فقط خوب سریال نگاه کردم:)) و چندباری غذاهایی که تا حالا درست نکرده بودیم تو خونه رو درست کردم، یه مدتی ظرف میشورم://(البته اینم بگم که فکر نکنین تا حالا ظرف نشستم، نخیر شستم ولی اینجوری به صورت پیوسته نه.) واقعا ظرف شدن هیچ‌وقت لذت بخش نمیشه برام. انگار قراره پسرخاله مهرماه جشن عقد بگیره و منیکه از الان دارم به خودم میگم میشه دانشگاه باشم نتونم برم؟ و از طرفی هم دلم میخواد برم... کلاسای عملی رانندگی از شیشم شهریور شروع میشه و منیکه هم براش ذوق دارم و هم دلم میخواد مربی ادم باحالی باشه و نذاره من ازش بدم بیاد:/ تا از کلاسا لذت ببرم. 

این موضوع پرس و جو خاله و دایی با موضوع دخترت چیکار کرد و نتیجه چیشد هم تمومی نداره هر روز که زنگ بزنن بهم دیگه باید یا از کارایی که دخترای مردم کردن بهم بگن یا از بچه‌های خودشون:/ تهشم به این نتیجه میرسن که چمیدونم والا، چی بگم:/. یکی نیست بهشون بگه وقتی ینفر خودش در مورد کاری که کرده چیزی نمیگه نپرس خواهر من، اگه خودش میخواست که میگفت منتظر سوال تو نبود که.

پ.ن

اینکه چند وقت بود اینجا چیزی نگفته بودم هم اذیت میکرد؛ دیگه انگار نوشتم گرفت نصف شبی:). امیدوارم حالتون خوش باشه...