روزی که داشتم می‌رفتم سمت مدرسه تا برگه‌ی هدایت تحصیلیم رو بگیرم، توی راه همش تو این فکر بودم که دیگه تموم شد میرم جواب رو میگیرم بعدش میرم مدرسه فرهنگ ثبت‌نام میکنم و کنکور میدم، دانشگاه فرهنگیان قبول میشم، معلم درس نگارش میشم (چون نوشتن رو دوست داشتم و دارم)و...

وقتی برگه‌رو گرفتم دستم تا نتیجه رو ببینم همه‌ی این فکرایی که کرده بودم از بین رفت؛ دیگه نه میتونستم برم انسانی و نه میتونستم دبیر نگارش بشم. شک بدی بود برای یک لحظه احساس کردم به عنوان یه نوجوون ۱۵ ساله اینقدر یهویی خراب شدن همه‌ی برنامه‌ها واقعا سنگینِ. انسانی نیاورده بودم و حتی معارف، یجوری حاشور زده بودن که اره کلا از فکرش بیا بیرون... 

وقتی رسیدم خونه رفتم سراغ بقیه‌ی گزینه‌ها مثل تجربی، ریاضی و هنرستان و خب تنها چیزی که چشمم رو گرفت ریاضی بود احساس میکردم میتونم از پسش بر بیام و چاره‌ای نداشتم که از پسش بر بیام، تو رشته‌های هنرستانی انتخابی نداشتم، تجربی هم که اصلا بهش فکر نکردم از همون بچگی هم هیچ‌وقت دلم نمیخواست دکتر بشم همیشه تو این بازی‌های دکتر بازی و اینها من همراه مریض بودم. ریاضی رو انتخاب کردم چون فقط یکمی میدونستم چیا داره و چخبره.

اولین روز مدرسه وقتی رفتم تو کلاس دیدم کلا ۱۴ نفر بیشتر نیستیم؛ یسریشون خوشحال بودن از انتخابشون، یسری به زور اومده بودن و خب تنها کسی که همینجوری رفته بود من بودم. حتی نمیدونستم میخوام کدوم یکی از رشته‌های مهندسی رو انتخاب کنم... ولی از انتخابم ناراضی نیستم بلکه خوشحال هم هستم. بعضی اوقات که فکر میکنم میبینم من واقعا فقط میتونستم از پس همین بر بیام نه چیز دیگه‌ای و این شاید یه تیکه‌ای از زندگیم بود و هست که چه نمیخواستم و چه میخواستم باید برام رقم میخورد. 

...

این چند روز اینقدر خسته کننده بود که فقط دلم میخواد برم یجایی که هیچ صدایی نباشه، هیچکس کار باهام نداشته باشه تا یکم مغزم استراحت کنه، اینجور مواقع یه صدایی ته مغزم بهم میگه نباید این مسیر رو میومدی اگه الان تو یه رشته‌ی دیگه تحصیل میکردی قطعا موفق تر بودی... اما خب موفق نمیشه که صداشو بلندتر کنه و همینجور خفه اون ته میمونه. 

پ.ن

اولین متنی بود که اینقدر طولانی نوشتم، نوشتمش چون این افکار داشتن مسیر‌های مغزمو میبستن و این منِ عصبی رو عصبی تر میکردن. 

همونجا تمومش کردم چون دیگه نتونستم جمله بندی کنم بقیه افکارم رو...

این عکس‌ هم، فقط چون حس کردم اون افکارش رو با زدن پیانو تخلیه میکنه.