نشستم رو میزم توی سالن کتابخونه دارم ابمیوه با طمع هلو میخورم، تأکید میکنم طعم هلو چون فقط یه قطره اسانس هلو توش داره.

 دارم به این فکر میکنم که چقدر ادم یجوری‌ای هستم. ازینایی که وقتی کسیو میبینن خوششون نمیاد و دوری میکنن ازینا که به زور به ملت لبخند میزنن، دیر ارتباط میگیرن یا اصلا ارتباط نمیگیرن. یه روز یکی از بچه‌های کتابخونه اومد بهم گفت تو برام خیلی اشنایی (طرف برای منم اشنا بود چون متوسطه اول تو مدرسمون بود) من تورو جایی ندیدم؟ گفتم نه من یادم نمیاد دیده باشمت. دیشب خیلی یهویی داشتم به این فکر میکردم که خب چی میشد اگه بهش میگفتم اره میشناسمت تو مدرسمون بودی. به چیز دیگه‌ای هم که فکر کردم دایره دوستی‌هام بود، من فقط پاتریک رو دارم که دوستیم باهم (البته از دوتا از دخترای فامیل هم غافل نمیشم که دوستای خوبی برای هم هستیم) و دیگه دوستی ندارم که بشه بهش گفت دوست. همیشه سعی میکردم برای اینکه کسی رو برای دوستی انتخاب کنم اول به رفتارهاش از بیرون نگاه کنم، اینکه چطور به نظر میرسه و خب این برای خودم اوکی بود هنوزم هست. به نظرم نمیشه خیلی یهویی دوست پیدا کرد، چون دوست یه عنصر مهم تو زندگی هر شخصیِ و این مهمِ که اون فرد چه ویژگی‌هایی داره و چه اعتقاداتی داره و... برام واقعا عجیب بود، من ادم برونگرایی نیستم ولی خیلی هم درونگرا نیستم که نخوام با کسی در ارتباط باشم. یکی دوباری بچه‌های کلاسمون بهم گفته بودن که چرا اینقدر خالی به مردم نگاه میکنی:/؟ بعد مغزم اینجوری بودش که خدایا نگاه پر و خالی هم مگه داریم؟! یه مدت سوال بزرگی برای مغزم بود. بعدش پرسیدم که منظورت چیه که خالی نگاه میکنم؟ گفت نگاهت هیچی رو به طرف نمیرسونه، نمیتونه بفهمه که ایا بیاد سمتت یا نه، ایا میتونه باهات ارتباط بگیره یا نه، تا مدتها میرفتم جلو آینه سعی میکردم یجوری نگاه کنم که مثلا پر به نظر برسه😐😂 احمق بودم واقعا، به خودم گفتم عزیز من ول کن این چه کاریه آخه. بعدش گفتم اینجوری بهتره با همین مقدار ادمایی که در ارتباطم کافیه واقعا، چون باید بالاخره بتونم زمانی هم که باهاشون میگذرونم رو مدیریت کنم و اینها. البته اینم باید بگم که با مردم یجوری رقتار نمیکنم انگار باهاشون پدرکشتگی‌ای چیزی دارم، نه خیلیییییییییی معمولی رفتار میکنم.

پ.ن

اصن نمیدونم چرا اینارو نوشتم ولی نوشتم:/.