مغز بنفش من!

!My purple brain

۳ مطلب در مهر ۱۴۰۲ ثبت شده است

مغز نوشت دوم

ولی فقط خواستم بنویسمش که یادم بمونه چقدر برام عزیزِ:))...

ننه‌جونم (مادر پدرم) بعدازظهر بود که پرسید امروز حالت یطوری شده فاطمه تو اینجوری نبودی! بغضی که گلوم رو گرفت و چقدر بدم اومد از اینکه دارم اونارم درگیر حال بدم میکنم باعث شد فقط بهش لبخند زدم و بگم نه چیزیم نیست واقعا.

 دیگه ادامه نداد پاشد همونجای همیشگی کنار تشکی که حاج‌اقام روش مینشینه رو تا کرد و سرشو گذاشت روش و خوابید، این زن خدای مهربونیه و مادریِ که میشه با تمام وجود پرستیدش. همیشه چرت‌هاش همونقدر کوتاهِ در حد ده دقیقه تا یه ربع، یادم نمیاد دیده باشم بیشتر از این طول بکشه؛ پاشد نشست رو صندلی پلاستیکی روبه‌روی بالکن و از پنجره بیرون رو نگاه میکرد، من بودم و ننه‌جون سکوت قشنگی بود از اون سکوت‌هایی نبود که دلت میخواد بشکنیشون یا معذب‌ت میکنن، از اونهایی بود که بهت ارامش میدن. رفتم جلوی پنجره که پرسید نتیجه‌ی کنکور اومد؟ قبول شدی؟ گفتم اره اومد ولی نه قبول نشدم بدون اینکه یکمی معطل کنه گفت به درک که نشد(دلم میخواست مامانم هم اینو‌میگفت ولی نگفت) حالا خودتو برای اون ناراحت میکنی؟ مگه فقط همون یه راهه؟ مگه حتما باید بری دانشگاه؟ فقط نگاش میکردم بغض داشت خفم میکرد و نمیتونستم چیزی بهش بگم. شروع کرد از گذشته‌ها گفتن از اینکه پسر اولش رو حاج‌اقام به زور فرستاد تجربی تا دکتر بشه ولی سال اخر نه تا تجدیدی اورد و رفت سربازی، تهشم نرفت سمت جایی که باباش میگفت و الان کار و زندگی و زن و بچه‌ی خودشو داره و موفقِ، از تنها دخترش گفت که چقدر دلش میخواست درس بخونه ولی چون شهر نزدیک روستا مدرسه شبانه روزی نداشت پدرش اجازه نداد و اون هم الان همسر و بچه‌ها و زندگی موفق خودش رو داره، از بابای خودم گفت که درسته دیگه حاج‌اقام زورش نکرده بود چه رشته‌ای بخونه ولی سال اخر چندتا تجدیدی اورد و برادر بزرگش با هزارتا زور و فشار و التماس فرستادش تو یه ارگان دولتی که همونجا سربازی‌ش رو که تموم‌کرد مشغول به کار بشه و الان سپاسگزارشون هم هست(اینم‌بگم که بعدش رفت دانشگاه ازاد درس خوند)، از دوتا پسر بعدی که درس دلخواهشون رو ادامه دادن ولی یکشون هیچ‌کاری مربوط به رشته‌ی تحصیلیش انجام نمیده و اونها هم الان زندگیِ خوبی دارن و موفق‌اند. همه‌ی اینهارو گفت به علاوه‌ی کلی داستان دیگه که مربوط به درس و دانشگاه نبود و کلی خاطره برای خودش مرور کرد و منم شنیدم اما تهش هم گفت که امروز برات سخته شاید چند روز سخت باشه ولی همش که اینجوری نیست باید از خدا بخوای یه مسیر درست جلوت بذاره تا گم نشی؛ برای همیناست که اینقدر برای خانواده‌ش عزیزِ و دوستش داریم:))).

اینقدر من چیزای عجیب دیدم و شنیدم که دیگه هیچی نمیفهمم:/. بچه‌هایی هستن که با رتبه‌های خیلی خوبی براشون مردودی زده شده و کسانی هم هستن که تو سازمان سنجش اشنا داشتن و با رتبه‌های داغون تو دانشگاه‌های خوب قبول شدن :/. بعد از هزاران تلاش که بتونم وارد قسمت پاسخگویی سایت کوفتیشون بشم تونستم اعتراض بزنم به اینکه مردود اعلام‌م کردن://// و تلفن پاسخگوییشون هم که کسی پاسخگو نبود:/. واقعا نمیفهمم چشون شده و قراره چه بلایی سرمون بیارن ولی ای کاش اینقدر عوضی نبودن.

شاید فقط بتونم بگم هعی زندگی...!

۱۵ مهر ۰۲ ، ۲۳:۱۱ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
بنفشک ‌‌

مغز نوشت اول

اینکه یه روز صبح از خواب بیدار شی و خبری رو بشنوی که حس فروپاشی زیادی بهت بده و احساس کنی هر کاری که کردی و هرچی که رشتی پنبه شده، افتضاح ترین حالت ممکن تو زندگیِ. اینکه همینطور بیشتر فرو بری تو سیاه‌چاله‌ی خودت و بیشتر از ادمهای دور و برت دور شی و مدام احساس کنی که تو خیلی از اونها فاصله داری، برای من حسش مثل حسیِ که موقع ترسیدن تو یه جای تنگ بهم دست میده، همونقدر که تو اون حالت سینم فشرده میشه و نمیتونم نفس بکشم و دست و پام شل میشن همینقدر اذیتم میکنه. 

امروز صبح از خواب پاشدم، فهمیدم جوابای کنکور اومده. بدنم اینقدر سریع واکنش نشون داد که یجایی احساس کردم الان قلبمو بالا میارم، اینقدر که تپش‌ش رو توی گلوم احساس میکردم. یکی از دوستانم پیام داد که تو مصاحبه فرهنگیان قبول شده و قراره دبیر زبان بشه، اشکم سرازیر شد چقدر براش خوشحال شدم انگار تمام روزهایی که حالش بد بود و باهم حرف میزدیم پاک شدن و جاشون رو حسای خوب گرفت به هدفش رسید و همین مهمه. پاتریک هم زنگ زد خوشحالی صداش عجیب زیاد بود، خیلی خوشحال بود. معماری کاشان قبول شده و من بهش افتخار میکنم. نتونستم اینارو پشت تلفن بهش بگم، اصلا نمیتونستم حرف بزنم تنها تواناییم گریه کردن بود و الان ناراحتم دلم میخواست جیغ بزنم و باهم کلی شادی کنیم ولی از نظر عصبی اصلا امادگیشو نداشتم. رفتم تو سایت که ببینم من کجا قبول شدم و خب هیچ‌جا :) هیچ رشته و مکانی رو ننوشته بود اینکه هم رتبه‌ای های من جایی قبول شدن و من نه خیلی احساس بدی بود. نمیتونم حال اون لحظه رو توصیف کنم، باورم نمیشد چندبار صفحه رو به روزرسانی کردم، رفتم بیرون و دوباره اومدم تو سایت ولی نتیجه تغییر نکرد همونی بود که بود.

اینکه مغزم تونسته بود اینهمه واکنش بدنی اشغال رو باهم اجرا کنه بهش افرین میگم واقعا کارشو خوب انجام داد حداقل تو این زمینه همیشه کارشو خوب انجام میده. الان دارم به این فکر میکنم چرا من؟ دلم برای خودم میسوزه اینکه یک سال تمام هر روز صبح زود بیدار شدم و رفتم کتابخونه و درس خوندم، غروب با اونهمه خستگی یه کوله‌ی سنگین رو تا خونه میاوردم ولی خوشحال بودم از اینکه دارم درس میخونم و الان خیلی چیزا بلدم و میتونم سوالاتی رو حل کنم که قبلا نمیتونستم. روزایی که حالم بد و مریض بودم ولی با هزار تا امید و ارزو ادامه میدادم. از چیزای زیادی زدم از اینکه میتونستم کارای دیگه‌ای بکنم ولی نکردم تا ذهنم درگیرشون نشه و خیلی چیزای دیگه... ولی الان فقط خستگی مونده تو تنم، سردمِ و رنگم پریده، سرم درد میکنه و حالت تهوع دارم و مغزم خالی از هرچیزیه.

یاد یه ضرب‌المثلی افتادم که میگن "به دعای گربه سیاهه بارون نمیاد" الان حال همون گربه رو دارم. فکر کنم گربه سیاهه هم اینقدر که به پای خدا افتاد و ازش خواست و چیزی نشد براش همچین چیزی رو گفتن. یعنی اونم همنیقدر ناامید بود دلش شکسته بود؟ 

به برادر و خواهر کوچیک‌ترم که نگاه میکنم بیشتر بغض میکنم، دلم نمیخواد اونا این حس‌هارو تجربه کنن دلم نمیخواد یه روزی دلشون برای خودشون بسوزه و احساس ناکافی بودن کنن.

نمیدونم بقیه‌ روزامو قراره چطوری بگذرونم ولی اینقدر خسته‌م که فقط میخوام یه گوشه بشینم و هیچکاری نکنم. شاید برای اینکه بخوام ارزو کنم که ای کاش میمردم خیلی زود باشه، من هنوز میخوام بدونم فرداهای بعدی چطورین...

۱۴ مهر ۰۲ ، ۱۴:۴۳ ۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بنفشک ‌‌

عنوان‌ش میتونه هر چیزی باشه چون چیزی به ذهنم نمیرسه...

مدت طولانی‌ای شده که نوشتن رو یادم رفته. قبل‌تر‌ها همیشه یعنی همون هرروز شده یه جمله گوشه کناره‌های دفترام یچیزایی می‌نوشتم، ولی حالا انگار دیگه قدرت نوشتن همون تک جمله‌هارو هم ندارم و این وضعیت اصلا مورد علاقه‌ی من نیست و داره اذیت‌م میکنه. اینجوری هم نمیشه ادامه داد و باید دوباره شروع کنم، حتی با نوشتن یک کلمه و حتی نوشتن هرچیزی روی برگه‌های چرک نویس و به درد نخور.

چند وقت پیش بود که دورهمیِ قشنگی با خانواده پدری داشتیم، درسته زمان زیادی از دورهمیِ قبلی نگذشته بود ولی واقعا همنشینی با این خانواده رو در هر وضعیتی میتونم قبول کنم. با دخترعموها نشسته بودیم و صحبت میکردیم که بحث کشیده شد سمت بازی‌هایی که تو بچگی انجام میدادیم، دکتر بازی، نینی بازی، بعضی وقتا خودمون رو جای گوینده‌های خبر و فیلم‌بردار و اینها میذاشتیم و یسری خبر جعلی رو منتشر میکردیم، داستان‌های توی مجله‌های رشد رو نمایشی میکردیم و بازی میکردیم(هنوز چندتا فیلمای اون لحظه‌هارو دارم:))).) و بازی‌های دیگه... تو همین وضعیت و بحث بودیم که یکیشون گفت بازی مورد علاقه‌ی توهم همیشه نینی بازی بود و با بچه‌ها خیلی حال میکردی؛ وقتی به اون بازی فکر میکنم به نهایت لوس بودنش پی میبرم ولی تو اون زمان واقعا بازی مورد علاقم بود و خب اینم اضافه کرد که هنوزم بچه دوست داری و ازین حرفا. امشب داشتم بهش فکر میکردم، به اینکه از دورترین لحظه‌های زندگیم چه چیزایی یادمه و چه کارهایی میخواستم انجام بدم که انجام ندادم و به خیلی چیزها رسیدم. رسیدم به اینکه چقدر دلم میخواست معلم بشم و به شاگردام با انرژی خوب درس بدم تا تو اون درس موفق باشن، به اینکه چقدر کوه نوردی رو دوست داشتم و دلم میخواست برای یکبار هم که شده برم کوه دماوند و ازش برم بالا و مهم نبود تا کجا تا هرجایی که شد فقط میخواستم که ازش برم بالا، چقدر ورزش کردن رو دوست داشتم و هندبال بازی کردن و طناب زدن جزو موردعلاقه‌ترین کارهام بودن. اما الان، دیگه علاقه‌ای به معلم شدن ندارم و حتی ازش بدم هم میاد، چندین سالِ که کوه‌نوردی نرفتم و حتی ممکن بهش فکر هم نکرده باشم، با ورزش کردن مشکل پیدا کردم و فکر میکنم نزدیک به هشت سال باشه که دست به توپ هندبال نزدم و اخرین باری هم که طناب زدم رو یادم‌نمیاد... روحیه‌ای که الان دارم به درد لای ترک‌های دیوار هم نمیخوره. تو آینه که به خودم نگاه میکنم فقط با یه ادم تو خالی بدون هیچ برنامه و هدفی مواجه میشم که غمگینِ، خیلی خیلی غمگین. دیگه حالا میتونم مدت‌ها تو خونه بمونم و غر نزنم از اینکه جایی نرفتم، میتونم به راحتی ساعت‌ها بشینم یه گوشه و هیچ کاری نکنم؛ اما از این وضعیت خسته‌م واقعا هم خسته‌م، دلم یه همچین زندگی‌ای رو نمیخواد اما بدنم توانشو نداره در واقع نمیدونم این بدنمِ که توانشو نداره یا مغزم اما اینو‌ میدونم که توان هیچ‌کاری رو ندارم.

تغییرات زیادی کردم، هم خوب بودن هم بد ولی خب قسمت بدها تعداد بیشتری دارن و زورشون به خوب‌ها چربیده. 

شاید برای خودم بهتر باشه که اول تغییرات خوب رو با خودم مرور کنم. ادم صبور‌تری شدم، خیلی صبور‌تر، ادم مرتب‌تری شدم و تقریبا دیگه تحمل شلخته بودن و کثیفی رو ندارم، به موردعلاقه‌هام بیشتر اهمیت میدم و در برابر مواردی که ناراحتم میکنه مقاومت بیشتری پیدا کردم. الان یادم نمیاد اما ممکن تغییرا خوب دیگه‌ای هم بوده باشه. 

راستش نمیدونم اون تغییرات بی خاصیت رو چجوری باید تبدیل به کلمه کنم اما بهش فکر میکنم.

پ.ن۱

سلام، خب بالاخره اومدم یکم خاکی که نشسته اینجارو جارو کنم و برم، نمیدونم وقتی صفحه رو ببندم دوباره کی برای نوشتن برمیگردم اما میدونم که بالاخره برمیگردم و مینویسم.

پ.ن۲

کار زیادی انجام ندادم اما یسری لباس دوختم و تعمیر کردم و فردا جلسه هشتم کلاس رانندگی رو قراره برم و چیزی به تموم شدن ۱۲ جلسه نمونده. واقعا حال میکنم با رانندگی با اینکه در حال حاضر دارم از درد کتف سمت راست و گرفتگی عضلات‌ش رنج میبرم ( به خاطر دنده عقب رفتن‌های متوالی) اما دوسش دارم.

پ.ن۳

دومین شب از پاییزِ و فعلا صبح‌ها به خاطر رفتن سر کلاس درس بیدار نمیشم و این خودش خیلی خوشحال کننده‌ست:)). 

نمیدونم پاییز رو دوست دارم یا نه اما درصد دوستداشتنی بودن پاییز برام بیشتر از دوستنداشتی بودنشِ و این همش به خاطر اون باد‌های خنکیِ که هر ازگاهی میوزه و هوای خنک تا نسبتا سردشِ. بارون هم که فقط از زیر چتر یا از پشت پنجره و یا هرجایی که خیس نشم برام قشنگِ وگرنه اصلا ادم قدم زدن زیر بارون اونم بدون چتر یا بارونی نیستم:/.

پ.ن۴

اینهمه نوشتن اون بند اول رو کاملا نقض میکنه:/. اصلا معلوم نیست چمه:///.

خب چشماتونو درد نیارم دیگه...

۰۳ مهر ۰۲ ، ۰۱:۵۲ ۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
بنفشک ‌‌