مغز بنفش من!

!My purple brain

۵ مطلب در تیر ۱۴۰۲ ثبت شده است

نمی‌دونم...

من قبل از هر اتفاق پر تنشی که برام اتفاق می‌افته، میشینم کلی کار خفن تو مغزم ردیف میکنم که بعدش انجام بدم و حتی اینم میچینم که بعد از تموم شدن هر کدوم چه احساساتی دارم. ولی تا حالا که اون احساسات رو تجربه نکردم، چون اون کارهارو انجام ندادم:/. آیا این برای چیست؟

واقعا هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم که بابام بهم پیشنهاد کار کردن بده و بگه بیا برو سر کار و حتی خودش دنبال کار برام بگرده. چند روز پیش بهم یه پیشنهاد داد گفت یه کارگاه خیاطی هست که نیاز به یکی دارن کار بلد باشه، توهم که بلدی بیا برو ببین چجوریه مشغول شو. خب اولین سوالی که برام پیش اومد این بود که باید حضوری برم؟بله باید حضوری بری. خب خب همینجا متوفق‌ش میکنیم چون بحث وارد شدن به فضایی جدید و با حضور ادم‌های جدیدِ. نمیدونم قبلا گفته بودم یا نه اما علاوه بر اینکه با ادم‌های جدید نمیتونم زود و خوب ارتباط بگیرم، مکان‌های جدید هم همینطوره و نمیتونم راحت به خودم بقبولونم که برم به جاهایی که نرفتم تا حالا. یادمِ اولین بار که رفتم کافه اصلا احساس خوبی نداشتم و حتی میخواستم کنسل‌ش کنم، وکلی اتفاقات دیگه... فعلا فقط میخوام بهش فکر کنم و خب فکر‌میکنم تا بیام نظری دربارش بدم تابستون تموم شده و شاید من باید برم دانشگاه.

هفته گذشته بود شاید که رفتم و برای کلاس‌های رانندگی ثبت‌نام کردم. تا حالا چند باری پشت فرمون نشستم ولی نه داخل شهر بوده و نه زمان‌ش زیاد بوده ولی سروکار داشتن با ماشین برام بسی لذت بخشِ:). دیروز تو اون گرمایی که واقعا ادم اتیش میگرفت پاشدم رفتم اموزشگاه چون مربی روز اول کلاس‌های آئین نامه به بچه‌ها گفته بود کلاس‌هاتون اجباریِ و اگه حضور پیدا نکنید باید دوباره یه دوره جدید بردارید. من که قصد نداشتم کامل حضور پیدا کنم تو این کلاساش دیروز که رفتم اصلا منو راه نداد سر کلاس. رفتم پیش مسئولشون و بهشون گفتم که همچین چیزی شده و فکر میکنم اولین بار بود که تنهایی اینجوری درخواست‌م رو به کسی گفته باشم، تقریبا محکم و آروم و با صدایی که به گوشش برسه. اونم گفت حضور اجباری نیست:////. بله و وقتی برگشتم خونه فهمیدم که میتونستم زنگ بزنم نه اینکه پاشم برم اونجا:////.

برای پنجشنبه دارم یه برنامه پیکنیک طور با دوستام میریزم که بریم و خب اگه جور بشه به نظر خوش میگذره.

پ.ن

دیشب نوشتم اینارو و تا اومدم منتشرش کنم دیگه چیزی رو صفحه نبود جز سفیدی. مشخصِ فشار زیادی به ادم میاد.  خب نیومده بودم که چیزی بنویسم چون نوشتنم نمیومد ولی خب انگار اومده:) عنوان‌ش رو هم نمیدونم واقعا چی باید میذاشتم...

۲۶ تیر ۰۲ ، ۰۹:۴۹ ۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
بنفشک ‌‌

😐

😐😐یه عالمه نوشتم و سایت پرید و من تا اطلاع ثانوی حال ندارم دوباره بنویسمشون.

۲۶ تیر ۰۲ ، ۰۲:۱۹ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
بنفشک ‌‌

قرارِ بابا

بابا یه قراری تو خونه گذاشت که من و مامان یک روز در میون آشپزی کنیم و خب امروز نوبت من بود. نه اینکه هیچ‌وقت اشپزی نکرده باشم، اتفاقا هر از گاهی یکارایی میکردم ولی امروز یه غذایی که تاحالا درست نکرده بودیم تو خونه رو درست کردم. پلو بادمجان قزوینی، باید بگم که خوشمزه بود و خب همشون راضی بودن:). اینکه صبحِ تابستون‌ت حدودای ساعت هشت و نه بیدار بشی و بری تو آشپزخونه برای اینکه آشپزی کنی، خب برای روز اول یکم سخت بود.

از بحث غذا که خارج بشم، از چهارشنبه احساس همون دانش‌آموزی رو دارم که سال تحصیلی‌ش تموم شده و یه تابستون فارغ از هر مشغله درسی رو شروع کرده:)). 

بعد از آزمون که برگشتم خونه باید سخت‌ترین کار قبل از سفر رو انجام میدادم، بله جمع کردن لباس و وسایل مورد نیاز سفر://. یکی اینکار خیلی ازم انرژی میگیره یکی هم باز کردن همینا بعد تموم شدن سفر، اصلا مغزم دیگه خاموش میشه بعدش. از ساعتی که رسیدیم روستا و حال و هواش پیچید تو سرم همه‌ی اون سختی‌ها از یادم رفت. یکی از قشنگ‌ترین مکان‌هایی که دلم میخواد هرموقع حالم بد میشه برم، همون جاست...

پنجشنبه و حال و هوای عروسی، بعد از چندین سال که فکر میکنم هفت یا هشت سال میشد که عروسی نرفته بودم اونم با این تایم زمانی(تا ساعت یک نصف شب) واقعا خوش گذشت، البته بماند که آخراش دیگه انرژی نداشتم... 

پ.ن

اهم

بعد از چندین روز، سلام🤚.

۱۸ تیر ۰۲ ، ۱۹:۲۵ ۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
بنفشک ‌‌

تهِ ته دلم

از اینکه امروز چطوری شد نمیدونم باید گذر کنم یا نه؟! اما قرار نبود اینقدر معده و اندام‌هایی که در سرد شدن بدن(راستش نمیدونم اسم علمی‌ش چیه، اما حالتیِ که وقتی خوراکی‌هایی با طبع سرد میخوریم رخ میده. رنگ و روی آدم میپره و یسری تهولات دیگه...) تأثیر گذار بودن، با خوردن پنج تا دونه البالو واکنش نشون بدن و من با سرد درد شدید و حالت تهوع بیدار بشم:/. 

یه احساسی دارم اون تهِ تهِ دلم که میگه شاید امسال یه حکمتی توش بوده که شله زرد نذری مامان که عید غدیر برگذار میشه بعد کنکور باشه( این نذری اونطور که به من گفتن به خاطر تولد منِ. تولد قمری‌ام البته)، تا برم پای دیگ و اونجا از ته قلبم بخوام ازش که تموم شه. عروسی دختر عمه هم باید شب عید غدیر میفتاد، حس میکنم خیلی دیگه قراره بهم خوش بگذره ولی امیدوارم بعدش هم همینطور ادامه پیدا کنه...

خیلی به حکمت و قسمت و اینطور چیزها فکر نمیکنم و حتی تا حالا دیگ نذری هم نزدم و پاش چیزی نخواستم و خب حتی بلد هم نیستم چطوری باید بخوام ولی خب فکر میکنم هرکی به زبون خودش حرف دلش رو میزنه. 

امسال از همون اول‌ش یجور دیگه شروع شد، خوب بود و خوش، مثل هر سال نبود و این مورد امیدوار کننده بود. تا الان هم درسته اکثر اوقات خسته بودم و ناراحت از این وضعیت ولی باز هم متفاوت بوده. واقعا اگه زندگیم اون تغییر کلی رو بکنه میتونم به ضرب المثلی که سالی که نکوست از بهارش پیداست ایمان بیارم:). 

پ.ن 

خب دیگه به اندازه کافی اون احساس تهِ ته دلم رو پرورش دادم:/. بهتره دیگه بره پی کارش و دلخوشی الکی نده.

۱۱ تیر ۰۲ ، ۲۱:۰۵ ۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
بنفشک ‌‌

روز‌های آخر

این روزهای آخر نه میتونم بنویسم و نه میتونم بخونم. همش میام و سعی میکنم از این روزهای آخر مونده به کنکور بنویسم که بگم چقدر روزهای زندگیِ یک انسان میتونه برای خودش خسته کننده و تهوع آور باشه. قبل خواب وقتی میرم تو فکر تنها لحظه‌هایی که جلوی چشمم ظاهر میشن، لحظه‌هایی هستن که احساسات خوبی نداشتم و داشتم به این فکر میکردم که، اگه باز هم نشه چی؟ اگه امسال هم نتونم حداقل به یکی از چیزهایی که میخوام، نرسم چی؟ همش دارم با خودم مرور میکنم که چرا پارسال این موقع‌ها اونقدر زود گذشتن! تا چشم بهم زدم دیدم سر جلسه کنکور نشستم و و کسایی هم که کنار من هستن خوابیدن و من دارم با خودم کلنجار میرم که تمرکز کنم و وقتی به یک تیکه از تمرکزم دست پیدا میکنم، میبینم یک مراقب آقا بالای سرم ایستاده و زل زده به پاسخنامه‌ام و من نمیدونم که میتونم بهش بگم بره اونور یا نه؟ اینقدر بی حرکت میمونم تا خودش ول کنه و بره. فقط و فقط تنها هدفی که داشت این بود که تو مغزم اینو بندازه که، نکنه فلان فکر رو کنه؟ نکنه پیش خودش بگه اینم مثل بغل دستیاش الکی پاشده اومده؟( اینکه میگم الکی چون خودشون بهم گفتن همینطوری اومدن و اینجاش تعجب آور بود که فقط رو دفترچه‌ها اسماشون رو نوشتن و امضاء زدن و خوابیدن.) یا مراقبی که داشت با یکیشون حرف میزد و بهش میگفت چرا همینجوری نشستی؟! خب یچیزی بزن؛ دختره هم جواب داد به اندازه کافی زدم و بقیشو سهیمه کار خودشو میکنه:/. چقدر جای صندلیم بد بود، کنار پاسیو اونم تو دانشکده کشاورزی و هوای شرجی اون سالن، کلا همه‌ی کائنات دست به دست هم داده بودن که نذارن من عین آدم تست‌هارو جواب بدم و الکی نزنم تا نمونم پشت کنکور و یکسال از زندگیم متوقف نشه. بعد از جلسه هم با اون حال داغون خودم که دیگه طاقت دیدن چیزای داغون تر رو نداشت، دختری رو دم در دیدم که پیش دوستاش گریه میکرد و از خل بازیش میگفت که اول تو دفترچه جواب هارو زده و وقت نشده تو پاسخنامه وارد کنه و وقت تموم شده و ازش گرفتن برگه‌هاشو و کلی دختر دیگه که نمیشد احساسات خوبی ازشون گرفت. انگار فقط پسرا بودن که وایب خوبی داشتن و جوری باهم رفتار میکردن انگار نه انگار قبلش سر جلسه کنکور بودن و ممکنِ یه گوشه‌ای از آیندشون رو رقم بزنه. وسط داشنگاه صنعتی به اون بزرگی(واقعا چرا باید اینقدر بزرگ باشه://///) تو اون گرمایی که میشد زیرش بساط پهن کنی و یه نیمرو بزنی بر بدن ایستگاه رو اشتباه پیاده شدم و تا برسم به دم در دانشگاه تقریبا جونم دراومد. حالا باید یکی رو پیدا میکردم که قیافش یکم مهربون بزنه تا من بتونم دهنمو باز کنم و یگم میشه گوشیتونو بدین من تماس بگیرم با پدرم؟... منِ درونم داشت اتفاقاتشو مرور میکرد و حسرت میخورد که چه شانس داغونی داشته و منِ بیرونم که خودشو سپرده به حرفای باباش چون داشت سعی میکرد دخترشو از فضای کنکور بکشه بیرون و شروع کرده بود به حساب کردن زمان رفت و امد و اینکه نشده یه روز استراحتشم که خونه بوده درست بخوابه. ولی نمیشد مثلا داشتم همراهیش میکردم و از چیزای مختلف میگفتم ولی درونم غمگین بود، تا مهر ماه هم غمگین بود. مهر ماه که رسید رفتم کتابخونه عضو شدم و اتفاقات رو انداختم گوشه مغزم تا خاک بخوره اما تا همین چند روز پیش که رفتم سراغ زدن کنکور سال‌های قبل، داشتم کنکور تیر ۱۴۰۱ رو میدادم که انگار دوباره انداختنم تو اون فضا و حجم زیادی از فشار عصبی که داشت بهم فشار میاورد و چقدر سخت گذشت...

پ.ن

عموما اینجوری نیستم که لحظه‌های بد زندگیم رو به حافظه‌ام بسپارم تا بهشون نگاه کنم و باز ناراحت بشم ولی اوناییش که بزرگ بوده و تأثیر گذاشته تو آینده‌ام سخته که فراموششون کنم و سخته که بخوام در موردشون صحبت کنم که بریزمشون بیرون تا کمتر اذیت بشم. نمیخواستم اینجا هم بنویسم چون به خودم میگفتم اخه چرا باید بنویسمش؟ چرا باید به اشتراک بذارمش؟ ولی خب نوشتم و امیدوارم که اذیتتون نکرده باشه:).

۰۲ تیر ۰۲ ، ۲۳:۰۸ ۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
بنفشک ‌‌