بابا یه قراری تو خونه گذاشت که من و مامان یک روز در میون آشپزی کنیم و خب امروز نوبت من بود. نه اینکه هیچ‌وقت اشپزی نکرده باشم، اتفاقا هر از گاهی یکارایی میکردم ولی امروز یه غذایی که تاحالا درست نکرده بودیم تو خونه رو درست کردم. پلو بادمجان قزوینی، باید بگم که خوشمزه بود و خب همشون راضی بودن:). اینکه صبحِ تابستون‌ت حدودای ساعت هشت و نه بیدار بشی و بری تو آشپزخونه برای اینکه آشپزی کنی، خب برای روز اول یکم سخت بود.

از بحث غذا که خارج بشم، از چهارشنبه احساس همون دانش‌آموزی رو دارم که سال تحصیلی‌ش تموم شده و یه تابستون فارغ از هر مشغله درسی رو شروع کرده:)). 

بعد از آزمون که برگشتم خونه باید سخت‌ترین کار قبل از سفر رو انجام میدادم، بله جمع کردن لباس و وسایل مورد نیاز سفر://. یکی اینکار خیلی ازم انرژی میگیره یکی هم باز کردن همینا بعد تموم شدن سفر، اصلا مغزم دیگه خاموش میشه بعدش. از ساعتی که رسیدیم روستا و حال و هواش پیچید تو سرم همه‌ی اون سختی‌ها از یادم رفت. یکی از قشنگ‌ترین مکان‌هایی که دلم میخواد هرموقع حالم بد میشه برم، همون جاست...

پنجشنبه و حال و هوای عروسی، بعد از چندین سال که فکر میکنم هفت یا هشت سال میشد که عروسی نرفته بودم اونم با این تایم زمانی(تا ساعت یک نصف شب) واقعا خوش گذشت، البته بماند که آخراش دیگه انرژی نداشتم... 

پ.ن

اهم

بعد از چندین روز، سلام🤚.