مغز بنفش من!

!My purple brain

۷ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۲ ثبت شده است

کتابخونه

از هفته گذشته که نزدیک امتحاناتشون شدن بچه‌ها، کتابخونه پرِ پر میشه هر روز. بعضی روزا که اصن دیگه جا نداره(نمیدونم رو‌چه‌حسابی بازم عضو میگیرن) بچه‌ها میرن تو نمازخونه میشینن و میخونن. 

ادمای جدید میان و این منو خیلی اذیت میکنه:/. مکان عمومیِ و مال بابام نیست ولی برای منیکه برای دیدن ادمای جدید گارد دارم سخته بتونم تو این فضا درس بخونم. بعضیاشون که انگار اومدن فیلم سینمایی ببینن، کتاب جلوشون بازه ولی فقط بقیه رو نگاه میکنن، بلند میشی بری بیرون تا از زاویه دیدشون خارج نشی نگاهت میکنن. دلم میخواد بهشون بگم خواهر من اینجا همه انسانیم چیز عجیبی وجود نداره که اینقدر به ملت نگاه میکنی:/ از رو هم نمیرن ادم باید اینقد باهاشون چشم تو چشم بشه تا ببینه کدوم یکی زودتر خسته میشه تا دل بکنه از زل زدن... 

در سالن رو بعضیاشون یجوری بهم‌میزنن انگار با این بدبخت پدرکشتگی دارن، تا در بهم میخوره مغز ادم یه لحظه کُپ میکنه خدایا الان داشتم چی میخوندم؟ این کلمه‌ها و فرمول هایی که تومن دارن وول میخورن برای چی‌ان؟ 

باید برای کسایی که تاحالا کتابخونه نرفتن یه کلاسی چیزی برگذار بشه اداب کتابخونه رفتن رو یادشون بده:/.

پ.ن

همین الان که دارم براتون مینویسم ینفر مستقیم داره بهم نگاه میکنه😐🤚.

آیا کتابخانه جای نوشتن پستی جدید است؟ 

هرکجا که چیزی برای نوشتن باشه جایی برای نوشتنِ.

۳۱ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۳:۱۲ ۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
بنفشک ‌‌
شنبه, ۲۳ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۶:۵۹ ب.ظ بنفشک ‌‌
غروب...

غروب...

غروب جمعه

1402/2/22

پ.ن

هم در حال حرکت بودیم و هم شیشه کمی کثیف بود ولی قشنگ بود:).

۲۳ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۸:۵۹ ۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
بنفشک ‌‌

ای کاش اینطور نبود:)

اینجا، تو این مرحله از زندگی، تنها احساسی که دارم؛ ولی یه گوشه‌ای از وجودم داره انکارش میکنه ناامیدیِ...

ناامیدی تمام روحم رو‌گرفته انگار با زنجیرای اهنی منو بسته به یه ستون و نمیذاره تکون بخورم. مسیری که نشونم میده، به هیچ جایی نرسیدن و هیچی نشدن و پوچ شدن تمام تلاش‌هاییِ که دارم میکنم. پوچ شدن تمام فکر‌ها و هدف‌هام...

نمی‌تونم پیش برم ولی انکار باید پیش برم. دلم یه خلأ طولانی میخواد، یه خلأ‌ای که هیچکس نباشه و هیچ‌کاری نداشته باشم که انجام بدم، بشینم یه گوشه و پفیلا بخورم، به اسمون نگاه کنم، چیپس سرکه‌ای بخورم و خودمو با کتاب و فیلم و سریال خفه کنم و... بعدش که روحیمو بازیابی کردم، بشینم و ادامه بدم.

ولی اینجا، تو این زندگی، اگه فرو بری تو خودت و خلأ خودت زندگی رو میبازی و عقب میفتی... ای کاش اینطور نبود:).

۱۹ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۸:۲۲ ۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
بنفشک ‌‌
دوشنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۱۱:۲۷ ب.ظ بنفشک ‌‌
هدایت تحصیلی

هدایت تحصیلی

روزی که داشتم می‌رفتم سمت مدرسه تا برگه‌ی هدایت تحصیلیم رو بگیرم، توی راه همش تو این فکر بودم که دیگه تموم شد میرم جواب رو میگیرم بعدش میرم مدرسه فرهنگ ثبت‌نام میکنم و کنکور میدم، دانشگاه فرهنگیان قبول میشم، معلم درس نگارش میشم (چون نوشتن رو دوست داشتم و دارم)و...

وقتی برگه‌رو گرفتم دستم تا نتیجه رو ببینم همه‌ی این فکرایی که کرده بودم از بین رفت؛ دیگه نه میتونستم برم انسانی و نه میتونستم دبیر نگارش بشم. شک بدی بود برای یک لحظه احساس کردم به عنوان یه نوجوون ۱۵ ساله اینقدر یهویی خراب شدن همه‌ی برنامه‌ها واقعا سنگینِ. انسانی نیاورده بودم و حتی معارف، یجوری حاشور زده بودن که اره کلا از فکرش بیا بیرون... 

وقتی رسیدم خونه رفتم سراغ بقیه‌ی گزینه‌ها مثل تجربی، ریاضی و هنرستان و خب تنها چیزی که چشمم رو گرفت ریاضی بود احساس میکردم میتونم از پسش بر بیام و چاره‌ای نداشتم که از پسش بر بیام، تو رشته‌های هنرستانی انتخابی نداشتم، تجربی هم که اصلا بهش فکر نکردم از همون بچگی هم هیچ‌وقت دلم نمیخواست دکتر بشم همیشه تو این بازی‌های دکتر بازی و اینها من همراه مریض بودم. ریاضی رو انتخاب کردم چون فقط یکمی میدونستم چیا داره و چخبره.

اولین روز مدرسه وقتی رفتم تو کلاس دیدم کلا ۱۴ نفر بیشتر نیستیم؛ یسریشون خوشحال بودن از انتخابشون، یسری به زور اومده بودن و خب تنها کسی که همینجوری رفته بود من بودم. حتی نمیدونستم میخوام کدوم یکی از رشته‌های مهندسی رو انتخاب کنم... ولی از انتخابم ناراضی نیستم بلکه خوشحال هم هستم. بعضی اوقات که فکر میکنم میبینم من واقعا فقط میتونستم از پس همین بر بیام نه چیز دیگه‌ای و این شاید یه تیکه‌ای از زندگیم بود و هست که چه نمیخواستم و چه میخواستم باید برام رقم میخورد. 

...

این چند روز اینقدر خسته کننده بود که فقط دلم میخواد برم یجایی که هیچ صدایی نباشه، هیچکس کار باهام نداشته باشه تا یکم مغزم استراحت کنه، اینجور مواقع یه صدایی ته مغزم بهم میگه نباید این مسیر رو میومدی اگه الان تو یه رشته‌ی دیگه تحصیل میکردی قطعا موفق تر بودی... اما خب موفق نمیشه که صداشو بلندتر کنه و همینجور خفه اون ته میمونه. 

پ.ن

اولین متنی بود که اینقدر طولانی نوشتم، نوشتمش چون این افکار داشتن مسیر‌های مغزمو میبستن و این منِ عصبی رو عصبی تر میکردن. 

همونجا تمومش کردم چون دیگه نتونستم جمله بندی کنم بقیه افکارم رو...

این عکس‌ هم، فقط چون حس کردم اون افکارش رو با زدن پیانو تخلیه میکنه.

۱۱ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۳:۲۷ ۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
بنفشک ‌‌

...

الان چند روزه که دارم سعی میکنم با این سرعت خیلی داغون نت یه صفحه مستقل بزنم پشت اینجا و عکسایی که حس خوب میدن بهم رو براتون بارگذاری کنم، ولی خب از اونجایی خیلی لطف کردن و دارن روز به روز سرعتش و ... خراب میکنن هیچ کاری نمیتونم بکنم 😐😐 و اینجوریم خدایا خودت یکاریش بکن وگرنه اینجوری که پیش میره کم کم پول میدیم و جای نت هوا میخریم(هوا سرعتش بالاتر بخدا).

۰۹ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۰:۴۴ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بنفشک ‌‌

نمیدونم!

امروز بعد از تعطیلات عید و ماه رمضون دل رو زدم به دریا و اومدم کتابخونه(ساعت هفت و نیم صبح). اومدم دیدم در بسته‌ست😐! با بچه‌ها کلی زنگ بزن اینور و اونور تا بیان در رو باز کنن ما بریم سراغ زندگیمون.

از اون معطلی صبح که بگذریم میرسیم به درس، یجایی خوندم که یکی میگفت ما زمانی از درس متنفر میشیم که یا مدرسه خوبی نرفته باشیم یا معلم‌های خوبی نداشته باشیم و خب واقعا برای منکه صدق میکرد! 

اینکه چرا رفتم این رشته و اصن چیشدش. به کنار ولی واقعا جذابه، اگه اون دوتا معیاری تنفر از درس وجود نداشت همون سال اول کنکور رو خوب رد میکردم الان درگیر دانشگاه بودم ولی خب نشد... تاحالا توی این تقریبا یک سال بعد از کنکور اول که اومدم کتابخونه و اینجا درس میخونم احساس میکنم تو مدرسه سرم شیره مالیدن (با اون روش درس دادن و اون معلم‌هاشون:/).

ریاضیات واقعا جذابن، فیزیک دیوونه‌ست و شیمی کشنده😐. تو این چهار سال که باهاش سر و کار دارم هنوز نتونستم ادمیزادی درکش کنم، این چه وضعیتیِ اخه؟ این انصاف نیست:(. ای کاش مثل ریاضیات متشخص و مثل فیزیک دیوونه بود نه اینکه حتی ادمیزادی هم نباشه... 

 

پ.ن

آیا مغز من یک روز خواهد توانست مسیری برای ورود شیمی در خودش باز کند؟

بهتره زودتر اینکار رو بکنه چون من اونقدر زمان ندارم:/.

۰۴ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۴:۲۴ ۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
بنفشک ‌‌

خروج

خواب ناقوص‌ها

به خواب ناقوص‌هایی می‌روم

با آبشار ارغوانی آوازشان 

زنگ‌های زلال بارنده 

در گوش‌های تشنگی‌ام، آن‌گاه 

از لاله یک پیاله می‌گیرم

از شاخه یک شکفتن و 

با گل‌های پراهنم 

از ادی‌بهشت انگشتانت می‌گویم.

 

 

پ.ن

اخرین روز فروردین هم تموم شد. این ماه من واقعا راکد بودن زندگی رو تجربه کردم، اینکه میگم راکد منظورم بدون حرکت بودن و اینهاست... واقعا ماه عجیبی بود البته ماه رمضون هم بی تأثیر نبود ولی من تو ماه‌رمضون هایی که گذروندم اینجوری نبودم:/. نه فیلم و سریال دیدم، نه کتابی رو عین ادم خوندم و نه عین ادم خیاطی کردم و کلی و دیگه! ولی اردیبهشت از همین بامدادش داره خوب شروع میشه، امیدوارم تا تهش هم خوب پیش بره.

اینکه اسمشو گذاشتم خروج به خاطر این بود که از اون رکود تمام و کمال خارج شدم و این واقعا خوشحالم کرده. اون شعر رو برای این نوشتم که هم قشنگ بود و هم اردی‌بهشتی بود، از شادی بختیاری‌نژاد.

 

۰۱ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۰:۱۴ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
بنفشک ‌‌