اینکه یه روز صبح از خواب بیدار شی و خبری رو بشنوی که حس فروپاشی زیادی بهت بده و احساس کنی هر کاری که کردی و هرچی که رشتی پنبه شده، افتضاح ترین حالت ممکن تو زندگیِ. اینکه همینطور بیشتر فرو بری تو سیاه‌چاله‌ی خودت و بیشتر از ادمهای دور و برت دور شی و مدام احساس کنی که تو خیلی از اونها فاصله داری، برای من حسش مثل حسیِ که موقع ترسیدن تو یه جای تنگ بهم دست میده، همونقدر که تو اون حالت سینم فشرده میشه و نمیتونم نفس بکشم و دست و پام شل میشن همینقدر اذیتم میکنه. 

امروز صبح از خواب پاشدم، فهمیدم جوابای کنکور اومده. بدنم اینقدر سریع واکنش نشون داد که یجایی احساس کردم الان قلبمو بالا میارم، اینقدر که تپش‌ش رو توی گلوم احساس میکردم. یکی از دوستانم پیام داد که تو مصاحبه فرهنگیان قبول شده و قراره دبیر زبان بشه، اشکم سرازیر شد چقدر براش خوشحال شدم انگار تمام روزهایی که حالش بد بود و باهم حرف میزدیم پاک شدن و جاشون رو حسای خوب گرفت به هدفش رسید و همین مهمه. پاتریک هم زنگ زد خوشحالی صداش عجیب زیاد بود، خیلی خوشحال بود. معماری کاشان قبول شده و من بهش افتخار میکنم. نتونستم اینارو پشت تلفن بهش بگم، اصلا نمیتونستم حرف بزنم تنها تواناییم گریه کردن بود و الان ناراحتم دلم میخواست جیغ بزنم و باهم کلی شادی کنیم ولی از نظر عصبی اصلا امادگیشو نداشتم. رفتم تو سایت که ببینم من کجا قبول شدم و خب هیچ‌جا :) هیچ رشته و مکانی رو ننوشته بود اینکه هم رتبه‌ای های من جایی قبول شدن و من نه خیلی احساس بدی بود. نمیتونم حال اون لحظه رو توصیف کنم، باورم نمیشد چندبار صفحه رو به روزرسانی کردم، رفتم بیرون و دوباره اومدم تو سایت ولی نتیجه تغییر نکرد همونی بود که بود.

اینکه مغزم تونسته بود اینهمه واکنش بدنی اشغال رو باهم اجرا کنه بهش افرین میگم واقعا کارشو خوب انجام داد حداقل تو این زمینه همیشه کارشو خوب انجام میده. الان دارم به این فکر میکنم چرا من؟ دلم برای خودم میسوزه اینکه یک سال تمام هر روز صبح زود بیدار شدم و رفتم کتابخونه و درس خوندم، غروب با اونهمه خستگی یه کوله‌ی سنگین رو تا خونه میاوردم ولی خوشحال بودم از اینکه دارم درس میخونم و الان خیلی چیزا بلدم و میتونم سوالاتی رو حل کنم که قبلا نمیتونستم. روزایی که حالم بد و مریض بودم ولی با هزار تا امید و ارزو ادامه میدادم. از چیزای زیادی زدم از اینکه میتونستم کارای دیگه‌ای بکنم ولی نکردم تا ذهنم درگیرشون نشه و خیلی چیزای دیگه... ولی الان فقط خستگی مونده تو تنم، سردمِ و رنگم پریده، سرم درد میکنه و حالت تهوع دارم و مغزم خالی از هرچیزیه.

یاد یه ضرب‌المثلی افتادم که میگن "به دعای گربه سیاهه بارون نمیاد" الان حال همون گربه رو دارم. فکر کنم گربه سیاهه هم اینقدر که به پای خدا افتاد و ازش خواست و چیزی نشد براش همچین چیزی رو گفتن. یعنی اونم همنیقدر ناامید بود دلش شکسته بود؟ 

به برادر و خواهر کوچیک‌ترم که نگاه میکنم بیشتر بغض میکنم، دلم نمیخواد اونا این حس‌هارو تجربه کنن دلم نمیخواد یه روزی دلشون برای خودشون بسوزه و احساس ناکافی بودن کنن.

نمیدونم بقیه‌ روزامو قراره چطوری بگذرونم ولی اینقدر خسته‌م که فقط میخوام یه گوشه بشینم و هیچکاری نکنم. شاید برای اینکه بخوام ارزو کنم که ای کاش میمردم خیلی زود باشه، من هنوز میخوام بدونم فرداهای بعدی چطورین...