این روزهای آخر نه میتونم بنویسم و نه میتونم بخونم. همش میام و سعی میکنم از این روزهای آخر مونده به کنکور بنویسم که بگم چقدر روزهای زندگیِ یک انسان میتونه برای خودش خسته کننده و تهوع آور باشه. قبل خواب وقتی میرم تو فکر تنها لحظه‌هایی که جلوی چشمم ظاهر میشن، لحظه‌هایی هستن که احساسات خوبی نداشتم و داشتم به این فکر میکردم که، اگه باز هم نشه چی؟ اگه امسال هم نتونم حداقل به یکی از چیزهایی که میخوام، نرسم چی؟ همش دارم با خودم مرور میکنم که چرا پارسال این موقع‌ها اونقدر زود گذشتن! تا چشم بهم زدم دیدم سر جلسه کنکور نشستم و و کسایی هم که کنار من هستن خوابیدن و من دارم با خودم کلنجار میرم که تمرکز کنم و وقتی به یک تیکه از تمرکزم دست پیدا میکنم، میبینم یک مراقب آقا بالای سرم ایستاده و زل زده به پاسخنامه‌ام و من نمیدونم که میتونم بهش بگم بره اونور یا نه؟ اینقدر بی حرکت میمونم تا خودش ول کنه و بره. فقط و فقط تنها هدفی که داشت این بود که تو مغزم اینو بندازه که، نکنه فلان فکر رو کنه؟ نکنه پیش خودش بگه اینم مثل بغل دستیاش الکی پاشده اومده؟( اینکه میگم الکی چون خودشون بهم گفتن همینطوری اومدن و اینجاش تعجب آور بود که فقط رو دفترچه‌ها اسماشون رو نوشتن و امضاء زدن و خوابیدن.) یا مراقبی که داشت با یکیشون حرف میزد و بهش میگفت چرا همینجوری نشستی؟! خب یچیزی بزن؛ دختره هم جواب داد به اندازه کافی زدم و بقیشو سهیمه کار خودشو میکنه:/. چقدر جای صندلیم بد بود، کنار پاسیو اونم تو دانشکده کشاورزی و هوای شرجی اون سالن، کلا همه‌ی کائنات دست به دست هم داده بودن که نذارن من عین آدم تست‌هارو جواب بدم و الکی نزنم تا نمونم پشت کنکور و یکسال از زندگیم متوقف نشه. بعد از جلسه هم با اون حال داغون خودم که دیگه طاقت دیدن چیزای داغون تر رو نداشت، دختری رو دم در دیدم که پیش دوستاش گریه میکرد و از خل بازیش میگفت که اول تو دفترچه جواب هارو زده و وقت نشده تو پاسخنامه وارد کنه و وقت تموم شده و ازش گرفتن برگه‌هاشو و کلی دختر دیگه که نمیشد احساسات خوبی ازشون گرفت. انگار فقط پسرا بودن که وایب خوبی داشتن و جوری باهم رفتار میکردن انگار نه انگار قبلش سر جلسه کنکور بودن و ممکنِ یه گوشه‌ای از آیندشون رو رقم بزنه. وسط داشنگاه صنعتی به اون بزرگی(واقعا چرا باید اینقدر بزرگ باشه://///) تو اون گرمایی که میشد زیرش بساط پهن کنی و یه نیمرو بزنی بر بدن ایستگاه رو اشتباه پیاده شدم و تا برسم به دم در دانشگاه تقریبا جونم دراومد. حالا باید یکی رو پیدا میکردم که قیافش یکم مهربون بزنه تا من بتونم دهنمو باز کنم و یگم میشه گوشیتونو بدین من تماس بگیرم با پدرم؟... منِ درونم داشت اتفاقاتشو مرور میکرد و حسرت میخورد که چه شانس داغونی داشته و منِ بیرونم که خودشو سپرده به حرفای باباش چون داشت سعی میکرد دخترشو از فضای کنکور بکشه بیرون و شروع کرده بود به حساب کردن زمان رفت و امد و اینکه نشده یه روز استراحتشم که خونه بوده درست بخوابه. ولی نمیشد مثلا داشتم همراهیش میکردم و از چیزای مختلف میگفتم ولی درونم غمگین بود، تا مهر ماه هم غمگین بود. مهر ماه که رسید رفتم کتابخونه عضو شدم و اتفاقات رو انداختم گوشه مغزم تا خاک بخوره اما تا همین چند روز پیش که رفتم سراغ زدن کنکور سال‌های قبل، داشتم کنکور تیر ۱۴۰۱ رو میدادم که انگار دوباره انداختنم تو اون فضا و حجم زیادی از فشار عصبی که داشت بهم فشار میاورد و چقدر سخت گذشت...

پ.ن

عموما اینجوری نیستم که لحظه‌های بد زندگیم رو به حافظه‌ام بسپارم تا بهشون نگاه کنم و باز ناراحت بشم ولی اوناییش که بزرگ بوده و تأثیر گذاشته تو آینده‌ام سخته که فراموششون کنم و سخته که بخوام در موردشون صحبت کنم که بریزمشون بیرون تا کمتر اذیت بشم. نمیخواستم اینجا هم بنویسم چون به خودم میگفتم اخه چرا باید بنویسمش؟ چرا باید به اشتراک بذارمش؟ ولی خب نوشتم و امیدوارم که اذیتتون نکرده باشه:).