میشینم و هی بهش نگاه میکنم، هی بهش نگاه میکنم و هر بار بیشتر بهش پی میبرم که چه خوب شد که بهش برخوردم و چه خوب که دارمش. واقعا مثل پاتریک میمونه برای باب اسفنجی همونقدر همراه و همونقدر بهترین دوست. خیلی از اولین‌هامو باهاش تجربه کردم، اولین‌هایی که همیشه ترسی که تو وجودم بود نمیذاشت تجربشون کنم. یه جاهایی وقتی با تمام وجودم دلم میخواد که اون بجام حرف بزنه، میزنه. یه جاهایی وقتی احساس راحتی نمیکنم کاری میکنه که از این احساس خارج بشم. درسته بعضی وقتا دیگه اونقدر خل میشه که میخوام بگم بامن نیست! ولی بازم یه دوست و یه همراه خوبه. از وقتی با منه این ارزو که امیدوارم تا وقتی زمان اجازه میده کنارم بمونه و کنارش بمونم با من میاد و خب واقعا امیدوارم این ارزوم جزء ارزوهای برآورده شده‌ام باشه.

 

پ.ن

اینکه میگن دوستی‌های دبیرستان یچیز دیگست، درست میگن. تعریف دوستی و دوست خوب برای هرکسی میتونه متفاوت باشه ولی اون برای من مثل یه کتاب با ژانر مختلط، همه چیز داره...