این زندگی به من یه مغز برنامه ریز بدهکارِ...
تا امروز به اینکه میتونم چندتا ادم دیگه با چندتا شخصیت دیگه توی چندتا جهان دیگه باشم فکر نکرده بودم. جهانهای موازی هم میتونن ترسناک باشن و هم دلانگیز، ولی چجور شخصیتهایی میتونم داشته باشم؟
احتمالا اولین من، الان داره برای سفر دوباره به حیات وحش استرالیا یا رفتن به جنگلهای استوایی اماده میشه، تا چیزهای جدیدی ببینه و با حیوانات یا حشرات جدیدی که تاحالا ندیده اشنا بشه(قطعا مثل این من ترسو نیست)، زندگیش هم جالب و هم عجیب و پرخطر. اینکه فرصت اینو داره که شگفتیهای جدیدی از این افرینش بی نقص رو ببینه و از زندگیش لذت ببره منو حتی با فکر کردن بهش هم خوشحال میکنه، پر خطرِ چون هیچوقت نمیدونه چه چیزی در انتظارشه و این زندگیش رو پر خطر میکنه، البته باید دختر ریسک پذیری باشه که همچین زندگیای رو انتخاب کرده.
اونیکی من رفته پیش مشتری ویژهی امروزش تا ازش سفارش بگیره و غذای ویژهی امروز رو به عنوان یه سرآشپز درست کنه تا یه طعم به یاد موندنی رو براش به یادگار بذاره... یه دختر که بعد از سالها تلاش جدیدا تونسته تو رشتهی خودش سر و صدا بپا کنه و نشون بده چقدر ادم چسبناکیِ توی رسیدن به هدفهاش.
یه من هم الان چندتا بچه داره و مادره، براشون کیک پخته و تو تراس خونه خانوادگی نشستن و داره به حرف بچههاش که هی میپرن تو حرف همدیگه تا از هم عقب نمونن گوش میده، خیلی صبورِ که وارد بحثشون نمیشه و میذاره خودشون باهم کنار بیان.
...
من های دیگهای هم بودن؟ اره خب مشخصه، ولی بهش که فکر کردم دیدم نمیخوام اونهارو توی جهانِ موازی تصور کنم. دلم خواست تو وحود من آینده تصورشون کنم...
پ.ن
واقعا نوشتن اینکه منهای دیگه چجوری میتونن باشن سخته. اولش که میخواستم تو چند تا کلمه کوتاه در خد یک خط تعرفیشون کنم ولی گفتم شاید بتونم یذره اون یک خط رو گسترش
بدم.
چقدر قشنگ میشد اگه اتاقم یه پنجره میداشت که یه قاب شبیه قاب پنجرهی کتابخونه رو توی بعد از ظهرای بارونی بهم بده. شاخههای درخت که به زور خودشون رو رسوندن جلوی پنجره تا توی اتاق سرک بکشن، با افتادن قطرههای بارون روشون شبیه بچهای میشن که داره روی تخته فنر بالا و پایین میپره ، یه باغچه کوچیک که چمن سبز توش داره خودنمایی میکنه و پشت حفاظهای میلهای حیاط، زمین اسفالت شده که قطرههای تپلیِ بارون با افتادنِ روش پخش میشن و دست در دست هم جاری میشن، مسیر راه رفتن کج و کولهی آذرخش پر سر و صدا بین ابرا، نسیمی که هراز گاهی میوزه و خودش رو از تار و پود لباس نخی رد میکنه تا پوستت رو خنک کنه و بوی خاک نم خوردهای که با نسیم همراه شده تا خودش رو به تو برسونه...
این قاب تنها دیدنی نیست، این قاب برای برانگیختن احساسات خفتهی یه خستهست..
.
۲۸ روز دیگه مونده تا تموم شدن این زندگیِ این مدلی. ادمی نیستم که بشینم روزهارو بشمارم برای اینکه بدونم چند روز مونده چون فشار عصبیمو بیشتر میکنه و نمیذاره تمرکز کنم، حالا اینکه از کجا پس میدونم چند روز مونده! یکی از بچه ها امروز گفت:/.
این خورده نوشتهها یه گوشهای از چیزایی که هر چی میگذره به زیر شیشه روز میز کتابخونه اضافه میشه. نمیدونم کلا خاصیت بچههای تجربی اینه یا نه، ولی اونایی که تو سالن ما هستن تنها چیزی که زیر شیشههای میزشونه جدول تناوبی عنصرهاست و اما چیزایی که بچههای ریاضی زیر شیشه هاشون هست یه نمونهاش همیناست، نمونههای دیگش خوردههای شیمی و فیزیک و... تصمیم ندارم بعد از رفتنم از زیر شیشه درشون بیارم؛ ازکجا معلوم؟ شاید نفر بعدی هم رشتهاش ریاضی بود و به دردش خورد و شایدم اینقدر اون زیر بمونن تا زرد بشن...
یسری از بچهها به این فکر کردن که بعد از کنکور قراره روزها و شبهاشون چطوری بگذره ولی من هیچ تصوری نمیتونم داشته باشم جز خوابیدن تا نه صبح به جای خوابیدن تا شیش صبح! البته مدتها طول میکشه به مغزم بفهمونم دیگه نیاز نیست این ساعت خواب رو از خودش و من دریغ کنه.
پ.ن
:/عکس وارونهست و من هیچ ایده و حوصلهای برای درست کردنش ندارم.
گاهی که نه، الان همیشه خستهام. دیگه دلم نمیخواد مطالبی رو بخونم که تهش به درس میرسه، دلم نمیخواد کارایی بکنم که مربوط به درسان و دیگه دوست ندارم بیام کتابخونه...
پارسال این موقعها بود فکر کنم که یه شایعه بود یا یه نظر که گفته بودن احتمالا کنکور یک ماه عقب بیفته تا بچهها بتونن بیشتر بخونن؛ چقدر من خوشحال شدم اونموقع، چون پارسال ضعیف اومده بودم جلو و به عنوان یه کسی که سال اول داره کنکور میده ترس بدی داشتم... اما امسال دارم روزشماری میکنم تا تموم شه. به خودم همش میگم فقط ۳۷ روز دیگه مونده دووم بیار زود میگذره و تموممیشه... شاید خاصیت پشت کنکور موندن همین باشه، اینکه اینقدر خسته میشی که مغزت بهت میگه: بخون تا دیگه نخوای بازم بخونیشون.
تو این سیزده سالی که درس خوندم هر موقع مدرسهها تموم میشد، مامان و بابام میگفتن که دیگه تموم شد و دیگه برنمیگرده و دلت براش تنگ میشه:/. ولی حتی یه روز هم دلم نخواست که سال تحصیلی که تموم شده دوباره برگرده. هیچوقت تو مدرسه بهم خوش نگذشت، شاید با بچهها میگفتیم و میخندیدیم ولی ماهیت اون فضا و اون ساعتها که تغییر نمیکرد، همشون بین ساعتهایی بودن که بعضیاشون فقط به بطالت گذروندن زمان بود... نمیدونم بعضیا چطوری دلشون تنگ میشه.
پارسال اینجوری بودم که نه حتما فلان دانشگاه رو میخوام فلان رشته(البته اصن انتخاب رشته نکردم:/ اینقدر که داغون بود) ولی امسال دانشگاهش رو خیلی تأکیدی ندارم:/ حتی چندتا رشته دیگه رو اوردم تو لیستم مورد علاقههام و دیگه اونقدر محدود نکردم خودمو.
خلاصه که اگه یه روزی قرار شد کنکور بدین همون دفعه اول زیاد بخونین و به فکر سال دومش نباشین چون مثل چی سخته:///.
پ.ن
هوا چقدر گرم شده! حس تبخیر شدن به ادم دست میده.
نشستم رو میزم توی سالن کتابخونه دارم ابمیوه با طمع هلو میخورم، تأکید میکنم طعم هلو چون فقط یه قطره اسانس هلو توش داره.
دارم به این فکر میکنم که چقدر ادم یجوریای هستم. ازینایی که وقتی کسیو میبینن خوششون نمیاد و دوری میکنن ازینا که به زور به ملت لبخند میزنن، دیر ارتباط میگیرن یا اصلا ارتباط نمیگیرن. یه روز یکی از بچههای کتابخونه اومد بهم گفت تو برام خیلی اشنایی (طرف برای منم اشنا بود چون متوسطه اول تو مدرسمون بود) من تورو جایی ندیدم؟ گفتم نه من یادم نمیاد دیده باشمت. دیشب خیلی یهویی داشتم به این فکر میکردم که خب چی میشد اگه بهش میگفتم اره میشناسمت تو مدرسمون بودی. به چیز دیگهای هم که فکر کردم دایره دوستیهام بود، من فقط پاتریک رو دارم که دوستیم باهم (البته از دوتا از دخترای فامیل هم غافل نمیشم که دوستای خوبی برای هم هستیم) و دیگه دوستی ندارم که بشه بهش گفت دوست. همیشه سعی میکردم برای اینکه کسی رو برای دوستی انتخاب کنم اول به رفتارهاش از بیرون نگاه کنم، اینکه چطور به نظر میرسه و خب این برای خودم اوکی بود هنوزم هست. به نظرم نمیشه خیلی یهویی دوست پیدا کرد، چون دوست یه عنصر مهم تو زندگی هر شخصیِ و این مهمِ که اون فرد چه ویژگیهایی داره و چه اعتقاداتی داره و... برام واقعا عجیب بود، من ادم برونگرایی نیستم ولی خیلی هم درونگرا نیستم که نخوام با کسی در ارتباط باشم. یکی دوباری بچههای کلاسمون بهم گفته بودن که چرا اینقدر خالی به مردم نگاه میکنی:/؟ بعد مغزم اینجوری بودش که خدایا نگاه پر و خالی هم مگه داریم؟! یه مدت سوال بزرگی برای مغزم بود. بعدش پرسیدم که منظورت چیه که خالی نگاه میکنم؟ گفت نگاهت هیچی رو به طرف نمیرسونه، نمیتونه بفهمه که ایا بیاد سمتت یا نه، ایا میتونه باهات ارتباط بگیره یا نه، تا مدتها میرفتم جلو آینه سعی میکردم یجوری نگاه کنم که مثلا پر به نظر برسه😐😂 احمق بودم واقعا، به خودم گفتم عزیز من ول کن این چه کاریه آخه. بعدش گفتم اینجوری بهتره با همین مقدار ادمایی که در ارتباطم کافیه واقعا، چون باید بالاخره بتونم زمانی هم که باهاشون میگذرونم رو مدیریت کنم و اینها. البته اینم باید بگم که با مردم یجوری رقتار نمیکنم انگار باهاشون پدرکشتگیای چیزی دارم، نه خیلیییییییییی معمولی رفتار میکنم.
پ.ن
اصن نمیدونم چرا اینارو نوشتم ولی نوشتم:/.