مغز بنفش من!

!My purple brain

قرارِ بابا

بابا یه قراری تو خونه گذاشت که من و مامان یک روز در میون آشپزی کنیم و خب امروز نوبت من بود. نه اینکه هیچ‌وقت اشپزی نکرده باشم، اتفاقا هر از گاهی یکارایی میکردم ولی امروز یه غذایی که تاحالا درست نکرده بودیم تو خونه رو درست کردم. پلو بادمجان قزوینی، باید بگم که خوشمزه بود و خب همشون راضی بودن:). اینکه صبحِ تابستون‌ت حدودای ساعت هشت و نه بیدار بشی و بری تو آشپزخونه برای اینکه آشپزی کنی، خب برای روز اول یکم سخت بود.

از بحث غذا که خارج بشم، از چهارشنبه احساس همون دانش‌آموزی رو دارم که سال تحصیلی‌ش تموم شده و یه تابستون فارغ از هر مشغله درسی رو شروع کرده:)). 

بعد از آزمون که برگشتم خونه باید سخت‌ترین کار قبل از سفر رو انجام میدادم، بله جمع کردن لباس و وسایل مورد نیاز سفر://. یکی اینکار خیلی ازم انرژی میگیره یکی هم باز کردن همینا بعد تموم شدن سفر، اصلا مغزم دیگه خاموش میشه بعدش. از ساعتی که رسیدیم روستا و حال و هواش پیچید تو سرم همه‌ی اون سختی‌ها از یادم رفت. یکی از قشنگ‌ترین مکان‌هایی که دلم میخواد هرموقع حالم بد میشه برم، همون جاست...

پنجشنبه و حال و هوای عروسی، بعد از چندین سال که فکر میکنم هفت یا هشت سال میشد که عروسی نرفته بودم اونم با این تایم زمانی(تا ساعت یک نصف شب) واقعا خوش گذشت، البته بماند که آخراش دیگه انرژی نداشتم... 

پ.ن

اهم

بعد از چندین روز، سلام🤚.

۱۸ تیر ۰۲ ، ۱۹:۲۵ ۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
بنفشک ‌‌

تهِ ته دلم

از اینکه امروز چطوری شد نمیدونم باید گذر کنم یا نه؟! اما قرار نبود اینقدر معده و اندام‌هایی که در سرد شدن بدن(راستش نمیدونم اسم علمی‌ش چیه، اما حالتیِ که وقتی خوراکی‌هایی با طبع سرد میخوریم رخ میده. رنگ و روی آدم میپره و یسری تهولات دیگه...) تأثیر گذار بودن، با خوردن پنج تا دونه البالو واکنش نشون بدن و من با سرد درد شدید و حالت تهوع بیدار بشم:/. 

یه احساسی دارم اون تهِ تهِ دلم که میگه شاید امسال یه حکمتی توش بوده که شله زرد نذری مامان که عید غدیر برگذار میشه بعد کنکور باشه( این نذری اونطور که به من گفتن به خاطر تولد منِ. تولد قمری‌ام البته)، تا برم پای دیگ و اونجا از ته قلبم بخوام ازش که تموم شه. عروسی دختر عمه هم باید شب عید غدیر میفتاد، حس میکنم خیلی دیگه قراره بهم خوش بگذره ولی امیدوارم بعدش هم همینطور ادامه پیدا کنه...

خیلی به حکمت و قسمت و اینطور چیزها فکر نمیکنم و حتی تا حالا دیگ نذری هم نزدم و پاش چیزی نخواستم و خب حتی بلد هم نیستم چطوری باید بخوام ولی خب فکر میکنم هرکی به زبون خودش حرف دلش رو میزنه. 

امسال از همون اول‌ش یجور دیگه شروع شد، خوب بود و خوش، مثل هر سال نبود و این مورد امیدوار کننده بود. تا الان هم درسته اکثر اوقات خسته بودم و ناراحت از این وضعیت ولی باز هم متفاوت بوده. واقعا اگه زندگیم اون تغییر کلی رو بکنه میتونم به ضرب المثلی که سالی که نکوست از بهارش پیداست ایمان بیارم:). 

پ.ن 

خب دیگه به اندازه کافی اون احساس تهِ ته دلم رو پرورش دادم:/. بهتره دیگه بره پی کارش و دلخوشی الکی نده.

۱۱ تیر ۰۲ ، ۲۱:۰۵ ۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
بنفشک ‌‌

روز‌های آخر

این روزهای آخر نه میتونم بنویسم و نه میتونم بخونم. همش میام و سعی میکنم از این روزهای آخر مونده به کنکور بنویسم که بگم چقدر روزهای زندگیِ یک انسان میتونه برای خودش خسته کننده و تهوع آور باشه. قبل خواب وقتی میرم تو فکر تنها لحظه‌هایی که جلوی چشمم ظاهر میشن، لحظه‌هایی هستن که احساسات خوبی نداشتم و داشتم به این فکر میکردم که، اگه باز هم نشه چی؟ اگه امسال هم نتونم حداقل به یکی از چیزهایی که میخوام، نرسم چی؟ همش دارم با خودم مرور میکنم که چرا پارسال این موقع‌ها اونقدر زود گذشتن! تا چشم بهم زدم دیدم سر جلسه کنکور نشستم و و کسایی هم که کنار من هستن خوابیدن و من دارم با خودم کلنجار میرم که تمرکز کنم و وقتی به یک تیکه از تمرکزم دست پیدا میکنم، میبینم یک مراقب آقا بالای سرم ایستاده و زل زده به پاسخنامه‌ام و من نمیدونم که میتونم بهش بگم بره اونور یا نه؟ اینقدر بی حرکت میمونم تا خودش ول کنه و بره. فقط و فقط تنها هدفی که داشت این بود که تو مغزم اینو بندازه که، نکنه فلان فکر رو کنه؟ نکنه پیش خودش بگه اینم مثل بغل دستیاش الکی پاشده اومده؟( اینکه میگم الکی چون خودشون بهم گفتن همینطوری اومدن و اینجاش تعجب آور بود که فقط رو دفترچه‌ها اسماشون رو نوشتن و امضاء زدن و خوابیدن.) یا مراقبی که داشت با یکیشون حرف میزد و بهش میگفت چرا همینجوری نشستی؟! خب یچیزی بزن؛ دختره هم جواب داد به اندازه کافی زدم و بقیشو سهیمه کار خودشو میکنه:/. چقدر جای صندلیم بد بود، کنار پاسیو اونم تو دانشکده کشاورزی و هوای شرجی اون سالن، کلا همه‌ی کائنات دست به دست هم داده بودن که نذارن من عین آدم تست‌هارو جواب بدم و الکی نزنم تا نمونم پشت کنکور و یکسال از زندگیم متوقف نشه. بعد از جلسه هم با اون حال داغون خودم که دیگه طاقت دیدن چیزای داغون تر رو نداشت، دختری رو دم در دیدم که پیش دوستاش گریه میکرد و از خل بازیش میگفت که اول تو دفترچه جواب هارو زده و وقت نشده تو پاسخنامه وارد کنه و وقت تموم شده و ازش گرفتن برگه‌هاشو و کلی دختر دیگه که نمیشد احساسات خوبی ازشون گرفت. انگار فقط پسرا بودن که وایب خوبی داشتن و جوری باهم رفتار میکردن انگار نه انگار قبلش سر جلسه کنکور بودن و ممکنِ یه گوشه‌ای از آیندشون رو رقم بزنه. وسط داشنگاه صنعتی به اون بزرگی(واقعا چرا باید اینقدر بزرگ باشه://///) تو اون گرمایی که میشد زیرش بساط پهن کنی و یه نیمرو بزنی بر بدن ایستگاه رو اشتباه پیاده شدم و تا برسم به دم در دانشگاه تقریبا جونم دراومد. حالا باید یکی رو پیدا میکردم که قیافش یکم مهربون بزنه تا من بتونم دهنمو باز کنم و یگم میشه گوشیتونو بدین من تماس بگیرم با پدرم؟... منِ درونم داشت اتفاقاتشو مرور میکرد و حسرت میخورد که چه شانس داغونی داشته و منِ بیرونم که خودشو سپرده به حرفای باباش چون داشت سعی میکرد دخترشو از فضای کنکور بکشه بیرون و شروع کرده بود به حساب کردن زمان رفت و امد و اینکه نشده یه روز استراحتشم که خونه بوده درست بخوابه. ولی نمیشد مثلا داشتم همراهیش میکردم و از چیزای مختلف میگفتم ولی درونم غمگین بود، تا مهر ماه هم غمگین بود. مهر ماه که رسید رفتم کتابخونه عضو شدم و اتفاقات رو انداختم گوشه مغزم تا خاک بخوره اما تا همین چند روز پیش که رفتم سراغ زدن کنکور سال‌های قبل، داشتم کنکور تیر ۱۴۰۱ رو میدادم که انگار دوباره انداختنم تو اون فضا و حجم زیادی از فشار عصبی که داشت بهم فشار میاورد و چقدر سخت گذشت...

پ.ن

عموما اینجوری نیستم که لحظه‌های بد زندگیم رو به حافظه‌ام بسپارم تا بهشون نگاه کنم و باز ناراحت بشم ولی اوناییش که بزرگ بوده و تأثیر گذاشته تو آینده‌ام سخته که فراموششون کنم و سخته که بخوام در موردشون صحبت کنم که بریزمشون بیرون تا کمتر اذیت بشم. نمیخواستم اینجا هم بنویسم چون به خودم میگفتم اخه چرا باید بنویسمش؟ چرا باید به اشتراک بذارمش؟ ولی خب نوشتم و امیدوارم که اذیتتون نکرده باشه:).

۰۲ تیر ۰۲ ، ۲۳:۰۸ ۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
بنفشک ‌‌

...

این زندگی به من یه مغز برنامه ریز بدهکارِ...

۲۷ خرداد ۰۲ ، ۱۶:۵۸ ۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
بنفشک ‌‌

منِ در جهان‌های موازی

تا امروز به اینکه میتونم چندتا ادم دیگه با چندتا شخصیت دیگه توی چندتا جهان دیگه باشم فکر نکرده بودم. جهان‌های موازی هم میتونن ترسناک باشن و هم دل‌انگیز، ولی چجور شخصیت‌هایی میتونم داشته باشم؟ 

احتمالا اولین من، الان داره برای سفر دوباره به حیات وحش استرالیا یا رفتن به جنگل‌های استوایی اماده میشه، تا چیزهای جدیدی ببینه و با حیوانات یا حشرات جدیدی که تاحالا ندیده اشنا بشه(قطعا مثل این من ترسو نیست)، زندگیش هم جالب و هم عجیب و پرخطر. اینکه فرصت اینو داره که شگفتی‌های جدیدی از این افرینش بی نقص رو ببینه و از زندگیش لذت ببره منو حتی با فکر کردن بهش هم خوشحال میکنه، پر خطرِ چون هیچ‌وقت نمیدونه چه چیزی در انتظارشه و این زندگیش رو پر خطر میکنه، البته باید دختر ریسک پذیری باشه که همچین زندگی‌ای رو انتخاب کرده.

اونیکی من رفته پیش مشتری ویژه‌ی امروزش تا ازش سفارش بگیره و غذای ویژه‌ی امروز رو به عنوان یه سرآشپز درست کنه تا یه طعم به یاد موندنی رو براش به یادگار بذاره... یه دختر که بعد از سالها تلاش جدیدا تونسته تو رشته‌ی خودش سر و صدا بپا کنه و نشون بده چقدر ادم چسبناکیِ توی رسیدن به هدف‌هاش.

یه من هم الان چندتا بچه داره و مادره، براشون کیک پخته و تو تراس خونه خانوادگی نشستن و داره به حرف بچه‌هاش که هی میپرن تو حرف همدیگه تا از هم عقب نمونن گوش میده، خیلی صبورِ که وارد بحثشون نمیشه و میذاره خودشون باهم کنار بیان.

...

من های دیگه‌ای هم بودن؟ اره خب مشخصه، ولی بهش که فکر کردم دیدم نمیخوام اونهارو توی جهانِ موازی تصور کنم. دلم خواست تو وحود من آینده تصورشون کنم...

پ.ن

واقعا نوشتن اینکه من‌های دیگه چجوری میتونن باشن سخته. اولش که میخواستم تو چند تا کلمه کوتاه در خد یک خط تعرفیشون کنم ولی گفتم شاید بتونم یذره اون یک خط رو گسترش

بدم. 

۱۹ خرداد ۰۲ ، ۱۹:۰۰ ۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
بنفشک ‌‌

پنجره

چقدر قشنگ میشد اگه اتاقم یه پنجره میداشت که یه قاب شبیه قاب پنجره‌ی کتابخونه رو توی بعد از ظهرای بارونی بهم بده‌. شاخه‌های درخت که به زور خودشون رو رسوندن جلوی پنجره تا توی اتاق سرک بکشن، با افتادن قطره‌های بارون روشون شبیه بچه‌ای میشن که داره روی تخته فنر بالا و پایین میپره ، یه باغچه کوچیک که چمن سبز توش داره خودنمایی میکنه و پشت حفاظ‌های میله‌ای حیاط، زمین اسفالت شده که قطره‌های تپلیِ بارون با افتادنِ روش پخش میشن و دست در دست هم جاری میشن، مسیر راه رفتن کج و کوله‌ی آذرخش پر سر و صدا بین ابرا، نسیمی که هراز گاهی میوزه و خودش رو از تار و پود لباس نخی رد میکنه تا پوستت رو خنک کنه و بوی خاک نم خورده‌ای که با نسیم همراه شده تا خودش رو به تو برسونه... 

این قاب تنها دیدنی نیست، این قاب برای برانگیختن احساسات خفته‌ی یه خسته‌ست..

.

۱۸ خرداد ۰۲ ، ۱۹:۳۴ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
بنفشک ‌‌

خورده‌ریز‌ها

 

۲۸ روز دیگه مونده تا تموم شدن این زندگیِ این مدلی. ادمی نیستم که بشینم روزهارو بشمارم برای اینکه بدونم چند روز مونده چون فشار عصبیمو بیشتر میکنه و نمیذاره تمرکز کنم، حالا اینکه از کجا پس میدونم چند روز مونده! یکی از بچه ها امروز گفت:/. 

این خورده نوشته‌ها یه گوشه‌ای از چیزایی که هر چی میگذره به زیر شیشه روز میز کتابخونه اضافه میشه. نمیدونم کلا خاصیت بچه‌های تجربی اینه یا نه، ولی اونایی که تو سالن ما هستن تنها چیزی که زیر شیشه‌های میزشونه جدول تناوبی عنصرهاست و اما چیزایی که بچه‌های ریاضی زیر شیشه هاشون هست یه نمونه‌اش همیناست، نمونه‌های دیگش خورده‌های شیمی و فیزیک و... تصمیم ندارم بعد از رفتنم از زیر شیشه درشون بیارم؛ ازکجا معلوم؟ شاید نفر بعدی هم رشته‌اش ریاضی بود و به دردش خورد و شایدم اینقدر اون زیر بمونن تا زرد بشن...

یسری از بچه‌ها به این فکر کردن که بعد از کنکور قراره روزها و شب‌هاشون چطوری بگذره ولی من هیچ تصوری نمیتونم داشته باشم جز خوابیدن تا نه صبح به جای خوابیدن تا شیش صبح! البته مدتها طول میکشه به مغزم بفهمونم دیگه نیاز نیست این ساعت خواب رو از خودش و من دریغ کنه.

 

پ.ن

:/عکس وارونه‌ست و من هیچ ایده و حوصله‌ای برای درست کردنش ندارم.

۱۷ خرداد ۰۲ ، ۱۶:۵۹ ۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
بنفشک ‌‌

خستگی!

گاهی که نه، الان همیشه خسته‌ام. دیگه دلم نمیخواد مطالبی رو بخونم که تهش به درس میرسه، دلم نمیخواد کارایی بکنم که مربوط به درس‌ان و دیگه دوست ندارم بیام کتابخونه...

پارسال این موقع‌ها بود فکر کنم که یه شایعه بود یا یه نظر که گفته بودن احتمالا کنکور یک ماه عقب بیفته تا بچه‌ها بتونن بیشتر بخونن؛ چقدر من خوشحال شدم اونموقع، چون پارسال ضعیف اومده بودم جلو و به عنوان یه کسی که سال اول داره کنکور میده ترس بدی داشتم... اما امسال دارم روزشماری میکنم تا تموم شه. به خودم همش میگم فقط ۳۷ روز دیگه مونده دووم بیار زود میگذره و تموم‌میشه... شاید خاصیت پشت کنکور موندن همین باشه، اینکه اینقدر خسته میشی که مغزت بهت میگه: بخون تا دیگه نخوای بازم بخونیشون.

تو این سیزده سالی که درس خوندم هر موقع مدرسه‌ها تموم میشد، مامان و بابام میگفتن که دیگه تموم شد و دیگه برنمیگرده و دلت براش تنگ میشه:/. ولی حتی یه روز هم دلم نخواست که سال تحصیلی که تموم شده دوباره برگرده. هیچ‌وقت تو مدرسه بهم خوش نگذشت، شاید با بچه‌ها میگفتیم و میخندیدیم ولی ماهیت اون فضا و اون ساعت‌ها که تغییر نمیکرد، همشون بین ساعت‌هایی بودن که بعضیاشون فقط به بطالت گذروندن زمان بود... نمیدونم بعضیا چطوری دلشون تنگ میشه.

پارسال اینجوری بودم که نه حتما فلان دانشگاه رو میخوام فلان رشته(البته اصن انتخاب رشته نکردم:/ اینقدر که داغون بود) ولی امسال دانشگاهش رو خیلی تأکیدی ندارم:/ حتی چندتا رشته دیگه رو اوردم تو لیستم مورد علاقه‌هام و دیگه اونقدر محدود نکردم خودمو. 

خلاصه که اگه یه روزی قرار شد کنکور بدین همون دفعه اول زیاد بخونین و به فکر سال دومش نباشین چون مثل چی سخته:///.

پ.ن

هوا چقدر گرم شده! حس تبخیر شدن به ادم دست میده.

۰۹ خرداد ۰۲ ، ۱۵:۳۵ ۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
بنفشک ‌‌

دیروز


 

نشستم رو میزم توی سالن کتابخونه دارم ابمیوه با طمع هلو میخورم، تأکید میکنم طعم هلو چون فقط یه قطره اسانس هلو توش داره.

 دارم به این فکر میکنم که چقدر ادم یجوری‌ای هستم. ازینایی که وقتی کسیو میبینن خوششون نمیاد و دوری میکنن ازینا که به زور به ملت لبخند میزنن، دیر ارتباط میگیرن یا اصلا ارتباط نمیگیرن. یه روز یکی از بچه‌های کتابخونه اومد بهم گفت تو برام خیلی اشنایی (طرف برای منم اشنا بود چون متوسطه اول تو مدرسمون بود) من تورو جایی ندیدم؟ گفتم نه من یادم نمیاد دیده باشمت. دیشب خیلی یهویی داشتم به این فکر میکردم که خب چی میشد اگه بهش میگفتم اره میشناسمت تو مدرسمون بودی. به چیز دیگه‌ای هم که فکر کردم دایره دوستی‌هام بود، من فقط پاتریک رو دارم که دوستیم باهم (البته از دوتا از دخترای فامیل هم غافل نمیشم که دوستای خوبی برای هم هستیم) و دیگه دوستی ندارم که بشه بهش گفت دوست. همیشه سعی میکردم برای اینکه کسی رو برای دوستی انتخاب کنم اول به رفتارهاش از بیرون نگاه کنم، اینکه چطور به نظر میرسه و خب این برای خودم اوکی بود هنوزم هست. به نظرم نمیشه خیلی یهویی دوست پیدا کرد، چون دوست یه عنصر مهم تو زندگی هر شخصیِ و این مهمِ که اون فرد چه ویژگی‌هایی داره و چه اعتقاداتی داره و... برام واقعا عجیب بود، من ادم برونگرایی نیستم ولی خیلی هم درونگرا نیستم که نخوام با کسی در ارتباط باشم. یکی دوباری بچه‌های کلاسمون بهم گفته بودن که چرا اینقدر خالی به مردم نگاه میکنی:/؟ بعد مغزم اینجوری بودش که خدایا نگاه پر و خالی هم مگه داریم؟! یه مدت سوال بزرگی برای مغزم بود. بعدش پرسیدم که منظورت چیه که خالی نگاه میکنم؟ گفت نگاهت هیچی رو به طرف نمیرسونه، نمیتونه بفهمه که ایا بیاد سمتت یا نه، ایا میتونه باهات ارتباط بگیره یا نه، تا مدتها میرفتم جلو آینه سعی میکردم یجوری نگاه کنم که مثلا پر به نظر برسه😐😂 احمق بودم واقعا، به خودم گفتم عزیز من ول کن این چه کاریه آخه. بعدش گفتم اینجوری بهتره با همین مقدار ادمایی که در ارتباطم کافیه واقعا، چون باید بالاخره بتونم زمانی هم که باهاشون میگذرونم رو مدیریت کنم و اینها. البته اینم باید بگم که با مردم یجوری رقتار نمیکنم انگار باهاشون پدرکشتگی‌ای چیزی دارم، نه خیلیییییییییی معمولی رفتار میکنم.

پ.ن

اصن نمیدونم چرا اینارو نوشتم ولی نوشتم:/.

۰۴ خرداد ۰۲ ، ۰۸:۰۸ ۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
بنفشک ‌‌

کتابخونه

از هفته گذشته که نزدیک امتحاناتشون شدن بچه‌ها، کتابخونه پرِ پر میشه هر روز. بعضی روزا که اصن دیگه جا نداره(نمیدونم رو‌چه‌حسابی بازم عضو میگیرن) بچه‌ها میرن تو نمازخونه میشینن و میخونن. 

ادمای جدید میان و این منو خیلی اذیت میکنه:/. مکان عمومیِ و مال بابام نیست ولی برای منیکه برای دیدن ادمای جدید گارد دارم سخته بتونم تو این فضا درس بخونم. بعضیاشون که انگار اومدن فیلم سینمایی ببینن، کتاب جلوشون بازه ولی فقط بقیه رو نگاه میکنن، بلند میشی بری بیرون تا از زاویه دیدشون خارج نشی نگاهت میکنن. دلم میخواد بهشون بگم خواهر من اینجا همه انسانیم چیز عجیبی وجود نداره که اینقدر به ملت نگاه میکنی:/ از رو هم نمیرن ادم باید اینقد باهاشون چشم تو چشم بشه تا ببینه کدوم یکی زودتر خسته میشه تا دل بکنه از زل زدن... 

در سالن رو بعضیاشون یجوری بهم‌میزنن انگار با این بدبخت پدرکشتگی دارن، تا در بهم میخوره مغز ادم یه لحظه کُپ میکنه خدایا الان داشتم چی میخوندم؟ این کلمه‌ها و فرمول هایی که تومن دارن وول میخورن برای چی‌ان؟ 

باید برای کسایی که تاحالا کتابخونه نرفتن یه کلاسی چیزی برگذار بشه اداب کتابخونه رفتن رو یادشون بده:/.

پ.ن

همین الان که دارم براتون مینویسم ینفر مستقیم داره بهم نگاه میکنه😐🤚.

آیا کتابخانه جای نوشتن پستی جدید است؟ 

هرکجا که چیزی برای نوشتن باشه جایی برای نوشتنِ.

۳۱ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۳:۱۲ ۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
بنفشک ‌‌